یا قاتل یا عاشق

1K 193 104
                                    

لویی هری رو روی تختش خوابوند و گفت : دکتر گفته تا هفته‌ی دیگه میتونی راه بری اما تا اون موقع زیاد تکون نخور
هری لبخندی زد و گفت: تو چرا از اون جلد مرموز و تاریکت بیرون نمیای تا همه این روی مهربونت رو ببینن؟
لویی ابرو بالا انداخت و گفت: نمیدونم به نظرم اینجوری بهتره ، همین الانم که یه جورایی گذاشتم نزدیکم بشی و بهت نزدیک شدم ، یه سری از قانون‌هام رو زیر پا گذاشتم
هری سری تکون داد و گفت: ببین درست متوجه شدم ، اگه چیزای خوب درون تو سفید باشن و چیزای بد درونت سیاه ، سفید و سیاه باهم دیگه بیست چهار ساعت روز و هر هفت روزه هفته با هم گلاویز بودن  اما بعد از یه اتفاق تو تصمیم گرفتی طرف سفید رو بگیری و چون یکم به قدرت سفید اضافه تر شد اون یه جورایی برنده شد و کنترل اوضاع رو بدست گرفت و برای کنترل اوضاع یه قانون‌هایی رو برای تویی که ازش طرفداری کردی گذاشت و تو رو محدود کرد و حالا تو یه چندتا از اونا رو با نزدیک شدن به من شکستی
لویی چونه‌اش رو منقبض کرد و گفت: یه چیزایی مثل همین که گفتی

هری دستاش رو زیر سرش گذاشت و گفت: جالبه! همیشه فکر میکردم بدی چون ناعادلانه میجنگه پیروز میشه
لویی جواب داد: به نظرم اون فقط مبارزه رو باخته ولی توی جنگ پیروز میشه
هری دستی به پهلوی لویی کشید و گفت: اینقدر بدبین نباش
لویی سرش رو پایین انداخت و گفت: باید به قوانین پایبند میبودم ، واقعا میترسم یه روز به عقب نگاه کنم و به خودم بگم اگه قوانین رو رعایت میکردم هیچوقت اینطوری نمیشد

هری نفس عمیقی کشید و گفت: به نظرم داری زیادی به خودت سخت میگیری زندگی به اندازه‌ی خودش سخت هست و با این کارات سخت ترش نکن
لویی سری تکون داد و گفت: زندگی نباید سخت باشه حداقل نه تا به این حد

هری دست لویی رو گرفت و گفت : زندگی مثل بندبازی میمونه اونم درحالی که وزنه‌ی مشکلات به یه دستت و راه حل اونا توی دست دیگته اما چون هیچوقت وزن این دوتا با همدیگه برابر نیست مجبوری خودت رو به سمت سبک تر که راه حل مشکلاته خم کنی پس وقتی پیر تر شدی تعجب نکن چرا آرتروز گرفتی
لویی که از منطق هری خنده‌اش گرفته بود لبخندی زد و گفت: بعضی وقتا واقعا نمیتونم تصمیم بگیرم که تو یه اشتباهی یا یه تصمیم درستی که شبیه به یه اشتباهه
و لبخندی زد و از روی تخت بلند شد.

هری پرسید : کجا میری؟
لویی شونه بالا انداخت و گفت: میرم کمیلا رو ببینم
هری با تعجب پرسید: چی؟ امکان نداره ، یه هفته تا خوب شدنم صبر کن لو اینکار خطرناکه!
لویی سری تکون داد و گفت: اتفاقا باید اینکار رو الان که تو توی این وضعیتی انجام بدم وگرنه سالم بودن تو باعث میشه منصرف بشم و محتاطانه عمل کنم پس نه یا امروز میبینمش و یا این نقشه کنسله
هری سری تکون داد و با عجز گفت: اینکارو نکن لو خواهش میکنم
دیدن هری که اونطور ناتوان شده بود برای لویی رنج‌آور و سخت بود ولی چاره‌ای نبود این ماموریت هرچه سریع تر باید تموم میشد. لویی درحالی که از در بیرون میرفت با صدای آروم گفت: متاسفم هری این ماموریت رو باهم شروع کردیم ولی من تمومش میکنم ، یه جورایی این ماموریت با دیدن اوضاع تو اصلا بهم حال نمیده.

Scars [L.S]Where stories live. Discover now