میورته‌ی سیاه

960 211 147
                                    

همه‌جا تاریک بود و تنها چیزی که دیده میشد سیاهی بود و ته راهرویی نوری کور به نظر می رسید که احتمالا روشنای لامپ درون اتاق بعد از راهرو بود ، لویی گنگ به اطرافش نگاهی انداخت و از خودش پرسید: من کجام ؟ اصلا اینجا چیکار میکنم ؟ من باید کنار هری باشم
به سمت نور ته راهرو به راه افتاد و وقتی وارد اتاق دیگه شد باز هم همه چیز تاریک بود البته بجز لامپ کهنه و کم نور و هری با پیرهن سفیدش زیر اون ایستاده بود ؛ لویی ناسزایی گفت و ادامه داد : بازم دارم خواب میبینم ، این کابوسا چرا دست از سرم بر نمیدارن

هری سرش رو که به پایین انداخته بود بالا آورد و رو به لویی گفت: امیدوارم ارزشش رو داشته باشه!
لویی به سختی نفس کشید و پرسید: چی؟ چی ارزشش رو داشته باشه؟
هری لبخندی زد و گفت: وضعیتی که الان توشم
لویی آب دهنش رو به زور قورت داد و گفت: نباید اینکارو میکردی استایلز
هری قهقه‌ای زد و گفت: الان شدم استایلز ؟ باشه مارشال هر جور راحتی ، هرچی باشه میدونستم مرگ من یه جورایی به تو مربوط میشه!
لویی با صدایی بلند جواب داد: تو هنوز نمردی عوضی! میفهمی چی میگم ؟ یا باید بلندتر فریاد بزنم تا توی مخت فرو بره

هری لبخندی دیگه زد و گفت : مردن که مطمعنا میمیرم ، زمانش هم به زودیِ زوده ولی سوال اینجاس که دفعه‌ی بعد زمانی که به طور واقعی میمیرم باز هم اون به تو مربوطه؟
لویی سری تکون داد و فریاد زد: تو توی کَلّمی واسه همین این حرفا رو میزنی ، هری واقعی از مرگ هیچ ابایی نداره اون از مُردن نمیترسه و براشم مهم نیست که چطور میمره ، خودش بهم گفت ، خودش گفت دوست داره زنده بمونه و زندگی کنه و منم قرار نیست جلوش رو بگیرم

هری پوزخندی زد و دستاش رو از باز کرد و گفت: خودت رو به اون راه نزن لویی مطمعنم خودتم راجع بهش فکر کردی ، فکر کردی که اگه همین الان من بمیرم بهتره نه؟ من تنها کسی هستم که ممکنه راز کثیفت رو بفهمه نه؟ برام این سواله که این دفعه به کجا فرار میکنی؟ بهش فکر کردی ، مگه نه؟

لویی سری تکون داد و گفت : تو هیچی نمیدونی هری و منم قرار نیست چیزی رو لو ...
هری مانع از ادانه‌ی حرفش شد و فریاد زد: یعنی میخوای بگی تو میتونی جلوی خودت رو بگیری؟

صدای جا خوردن ضامن هفت تیری از گوشه‌ی اتاق به گوش رسید ، لارن هفت تیر طلایی رنگی رو به سمت هری نشونه گرفته بود و درحالی که لبخندی که باعث میشد دندون‌هاش پیدا بشه روی لب داشت گفت: این بدبخت راست میگه ، تو اصلا نمیتونی جلوی خودت رو بگیری چون منم نمیتونم !

لویی برای نجات هری از گلوله‌ی لارن به طرف هری دوید و به طرفش شیرجه زد ، اما دیگه دیر شده بود ، گلوله قبل از لویی به هری رسید و هری روی زمین افتاد ، لویی به دستاش که به خون هری آغشته شده بود نگاهی انداخت و بعد سرش رو بالا آورد تا به مسببش نگاهی بندازه ولی دیگه لارنی اونجا نبود و به جای لارن اون خودش رو میدید که هفت تیر طلایی رنگ رو غلاف میکنه و لبخند میزنه و اونجا بود که با ضربه‌ی شدیدی از خواب بیدار شد.

Scars [L.S]Where stories live. Discover now