پادشاه کوبا

1.2K 217 96
                                    

هری آخرین تیکه از لباس هاش رو توی چمدون گذاشت و درش رو بست ، کوبی دست به سینه به کمد تکیه زده بود و منتظر بود تا هری دست از طفره رفتن برداره و جواب سوالاش رو بده.

کوبی چپ چپ به هری نگاه دیگه‌ای انداخت و گفت: خودت خوب میدونی آخرش میای به پام میوفتی که به حرفات گوش بدم ، اگه الان جواب سوالام رو ندی ، هر وقت که نیازم داری قرار نیست اونجا باشم ، شنیدی چی گفتم؟
هری مکثی کرد نگاهی به بهترین دوستش انداخت و سرش رو پایین گرفت و گفت: باشه میگم ولی دیگه هیچوقت این حرف رو نزن باشه؟
کوبی با سر تکون دادن اطاعت کرد و هری ادامه داد: من لویی رو بوسیدم

کوبی از شنیدن این حرف هیچ تعجبی نکرد و پرسید: نتیجه‌اش چی شد؟
هری از پنجره‌ به دریا خیره شد و گفت: جواب بوسه‌ام رو داد ، باید بگم خوبم داد ، هنوز دستش رو توی موهای پشت سرم حس میکنم که منو به طرف خودش کشید ، هنوز حس میکنم جای لباش رو لبام مونده و سنگینی میکنه اساسا خیلی دوست دارم مثل فیلمهای کمدی رمانتیک کلیشه‌ای باشم و بگم وای اون بوسه فوق‌العاده بود انگار هیچکس جز ما تو دنیا نبود ، بلاه بلاه بلاه ولی در عوض میگم اون بوسه حس خوبی نداشت مثل یه شکنجه بود ، انگار داشتم با یه دسیسه دست میدادم و باهاش قرارداد میبستم ... از قیافت معلومه نفهمیدی چی گفتم
کوبی با قیافه گُنگی که گرفته بود تایید کرد و پرسید: تو هیچوقت عملیاتای میدانی و فیزیکی که سی آی ای واسمون میفرسته قبول نمیکنی ، چی باعث شد این یکی رو قبول کنی؟ اونم این موقع از سال که من نمیتونم باهاتون بیام

هری خودش رو روی تختش پرت کرد و پوفی کشید و گفت: نمیدونم ، الان یه جورایی دور بر لویی بودن برام سخته از طرف دیگه‌ای نمیخوام ازش دور باشم مدام دوست دارم اون حسی که بوسه‌اش بهم داد رو دوباره و دوباره تجربه کنم ، دیگه نمیدونم چطور باید باهاش رفتار کنم ، میخوام بهتر بشناسمش ولی دیوارهای دورش اینقدر بلند هستن که بهم اجازه نمیدن جز اسمش چیز دیگه‌ای بدونم!

کوبی سری تکون داد و گفت: از طرفی کاپیتان هاپکینگز هم نباید چیزی بفهمه و طبق مقررات یکیتون باید از گروه جدا بشه
هری دستی به پیشونیش کوبید گت: من یه احمقم چطور این قانون یادم رفت؟ دوتا شریک زندگی توی یه واحد پلیس قرار نمیگیرن!

کوبی چمدون هری رو بلند کرد و به سمت طبقه‌ی پایین رفت و گفت: پس یه حواس پرتی لازم داشتی!
هری زودتر خودش رو به طبقه پایین رسوند و گفت: نه نه نه کوبی اشتباهت همینجاست ، اگه من تنهایی به کوبا میرفتم اونوقت اون میشد حواس پرتی ، از اونجا که توی این سفر لویی همراهمه اسمش نمیشه حواس پرتی!

کوبی با پوکر فیس به هری خیره شد و پرسید: پس اسم این سفرتون رو چی میذاری؟
هری لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت : ماه عسل
کوبی سعی داشت جلوی خنده‌اش رو بگیره و گفت:زین و پاریس همراهتونن بازم اسمش میشه ماه عسل؟ اصلا با عقل جور در نمیاد مخصوصا اگه اون دختر کوچولو همراهتون باشه! بعدشم میدونستم این بحث قرار نیست به جایی برسه! بیا ماشین هم اومد و تو به جای خدافظی داری چرت و پرت تحویلم میدی!

Scars [L.S]Where stories live. Discover now