Part2 رنگ تنفر

745 169 44
                                    

سوز سرما از لای در وارد میشد و تمام بدنم رو قلقلک میداد. برام مهم نیست حتی اگه رفیقی پیدا نکنم و یا حتی نمره های خوبی نگیرم.
فقط یک چیز برام مهمه؛ زندگی کنم!!!

بعد از خوردن صبحونه و داروهای بعدش راهمو سمت بیرون از خونه کج کردم.
نمیتونستم برای پوشیدن کفش وایسم. مطمئنم اگه برای پوشیدنش وایمیستادم؛ به چند دقیقه نمیکشه و میفتم.
اینکه تو هر زمان و تو هرکاری که انجام میدماوتیسمم کاری میکنه که ناقص بودنم بهم یادآوری بشه عذاب اوره.

نفسمو با ناراحتی با یاداوریش بیرون‌دادم وهمزمان روی زمین جا گرفتمو عین بچه های کوچیک شروع به پوشیدن کفشام کردم.
این کفشارو تازه گرفته بودم. رنگ ابی اسمونی. عاشق این رنگ بودم. مطمئنم اگه چیزی اذیتم کنه؛ سرمو پایین میندازموبا دیدنشون میتونم حس خوب بگیرم.

بعد پوشیدن کفشها نگاهم به بندهای اویزون مونده ازش که بهم دهن کجی میکردن افتاد.
اینکه انقدر تمرکز رو بستن بند کفشم نداشتم عذابم میداد؛ اما همیشه انتخابم تو پوشیدن کفش یکی از این بند داراش بود.
همیشه انتخابام سخت و غیرقابل هضم بود؛ ولی همینا کاری میکرد یکم خودمو معمولی بدونم.

همونجور که نگاهم به بندهای لجوج کفشم بود؛ با صدای مادرم به خودم اومدم.
... میخوای کمکت کنم یونگیا؟
+ نه خودم میتونم...
... دیرت میشه ها!

مطمئنم اگه دیرم نبود به لجبازی ادامه میدادم. سرمو همونجور که پایین انداخته بودم و به جفت بندهام خیره بودم؛ پامو جلو کشیدم و اروم و زیره اب به حرف اومدم:
+ پس اشکال نداره

میتونستم لبخند رضایتشو از صدای تکخنده ارومش حس کنم. نگاهم به جفت دستهاش بود که بند کفشهامو با ظرافت خاصی گره میزد.
چرا تا حالا دقت نکرده بودم؛ دست های مادرم زیاد از حد ظریفن. این ظرافت رو دوست داشتم. با نگاه به دستهاش ناخواسته به دستهای خودم چشم دوختم.

برخلاف دستهای مادرم ظرافت انچنانی نداشت. فقط استخونی و کشیده بود.
تنها وجه شباهت رنگ سفید پوستهامون بود. البته روی دست های استخونیه من تو ذوق میزد...
لبخند تلخی از این واقعیت زدم و دستهامو تو جیب کتم فرو بردم تا چشمم بهشون نیوفته.
... خب تموم شد.

با حرف اخر مادرم نگاهمو به کفشهام دقیق کردم. بندهام تازه از حالت دهن کجی در اومده بودن.
لبخند محوی به این صحنه زدم و سرمو محکم چندین بار تکون دادم و از رو زمین بلند شدم.
کولمو که با رنگ ابی سفید نما داشت رو رو دوتا دوشم انداختم و با یک تعظیم کوتاه لب زدم:
+ فعلا

نگاه مادرم نگران بود. شاید نگرانیش از صدمه دیدنم بود. شاید میترسید که نتونم از پس خودم بر بیام.
برای منی که همیشه ازش کمک میخواستم یک چالش جدید و سخت بنظر می اومد...
اینکه برای اولین روز مدرسه ام پدرم (آپا) خونه موندن رو ترجیح نداد از ترس و نگرانیش بود.

 ( تکمیل شده) ASDΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα