Part29 هیولای زیر تخت

668 136 49
                                    

قبل شروع این پارت میخواستم بگم ممنون از حمایتتون و اگه خواستین به بوک های دیگه ام سر بزنین و بخونید و منو فالوو کنین.🥺❤️🐾
شمارو با این شباهت دوم که بنظرم اینام خیلی وایبه تنها میزارم.😍😍😍

کارکترهای نقاش شب در برابر جونگکوک و یونگی!___________________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کارکترهای نقاش شب در برابر جونگکوک و یونگی!
___________________________________________


شروع پارت جدید:

با صدای دره اتاقم متوجه بیرون رفتنش از اتاق شدم. لبخند تلخی به سکوت درداوری که توش بودم زدم.
من هیچوقت نمیتونم خوشحال باشم...

میتونستم درد زیره شکمم رو به وضوح حس کنم. این حس فرقی با چاقو خوردن یا حتی بدتر از اون نداشت.
الان احتیاج داشتم آروم بشم.
به زور از روی تخت خودم رو بلند کردم و سمت میز تحریرم قدم گرفتم؛ جعبه موزیکال دوستداشتنیم رو بین دستهام گرفتم و با صدای بغض دارم زیر لب حرف زدم:
+ فقط تو حالمو انگار خوب میکنی.
قطره اشکی از گوشه چشم سمت چپم لغزید و همزمان لبهام به لرزه افتاد. همزمان با پرشدن چشمهام از اشک های ناخواسته کوک جعبه رو چرخوندم و منتظره صدای دلنشین جعبه ام بودم.
طولی نکشید که دره جعبه باز شد و موسیقی گوش هام رو نوازش کرد. با هر ملودی کوچیکش یک قطره اشک از چشمهام میریخت. به این گریه نیاز داشتم؛ دیگه این همه بغض همه روزه رو نمیتونستم تحمل کنم.

روی دیوار اتاقم تکیه دادم و اروم به سمت زمین همونجور که کمرم رو تکیه داده بودم افتادم و روی زمین نشستم. به چند دقیقه نرسیده بود که موسیقی دوست داشتنیم تموم شد. دیدم به خاطره اشک ریختن تار شده بود اما راحتتر از اونچه فکر میکردم دستم رو سمت کوک جعبه بردم و خواستم دوباره برای شنیدن صدای دلنشینش بچرخونم اما تو همون حین صدای دستگیره در  بلند شد. با پایین کشیده شدن دستگیره در؛ نگاهم رنگ ترس گرفت و سریع از رو زمین خودم رو بلند کردم و دستم رو روی میز تکیه دادم تا بتونم وزنم رو از رو نامتعادلی حفظ کنم. این ترس کاری کرده بود تمام بدنم تا حدی یخ کنه و به لرزش دربیاد.
جعبه موزیکال رو گوشه میز قرار دادم و به پشت پایین تخت نشستم.

با باز شدن دره اتاق نفسم رو با استرس و دستپاچگی بیرون دادم و سعی کردم خودم رو تاحدی اون پست قایم کنم.
× یونگی؟
خودش بود...
چرا بابا و مامان نیستن؛ چرا فقط اون تو خونه است؟؟؟
به خاطره مریضیم نمیتونستم کامل این چیزهارو پیش خودم بسنجم اما انگار اون کثافت با اون کاره کثیفش کاری کرده بود که تا حدی هوشیاریم رو به دست بیارم.
× مین یونگی تو اتاقی؟
اینکه اسم منو رو زبون لجنش به کار میبره میخوام بالا بیارم. بغض باز برای بار چندم تو گلوم نشست. انگار که امروزم فقط قراره جهنم رو تجربه کنم!!!

با نزدیک شدن صدای پاش؛ زانوی پاهام رو با فشار تو شکمم جمع کردم و به درد شکمم بی اعتنا شدم. صورتم رو به زانوی پام چسبوندم و چشمهام رو محکم بهم فشار دادم. یاد هیولای زیر تخت بچگیام افتادم. اوما همیشه میگفت اگه چشم هام رو ببندم و تا سه بشمارم میره.
این هیولا هم باید بره مگه نه؟!
آب دهنم رو با تمام بغضی که باعث گلودردم شده بود قورت دادم و چشمهام رو محکمتر رو هم فشار دادم.
+ یک... دو... سه
هیچ صدایی نمیومد؛ شاید اون هیولا رفته!!!
آروم سرم رو از روی زانوهام برداشتم و چشمهام رو از هم باز کردم.

با باز کردن چشمم متوجه حضور اون هیولا جلو روم شدم.
× چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی هوم؟
+...
× گریه کردی؟!
این سوال انگار جوک سال بود!!!
تو این موقعیتی که برام به وجود آورده نکنه انتظار داره که بخندم و ازش تشکر کنم؟!
نفسم رو با بغض بیرون دادم؛ برای اینکه بحث رو عوض کنم لب زدم:
+ اوما و آپام کجان؟
× رفتن داروهات رو بگیرن...
+ دیر.. کردن!
چشمهاش رو که کاملا معلوم بود از کلافگی و بی حصلگیه چرخی داد و به حرف اومد:
× رفتن مرکز شهر؛ تا اینجا یک ساعتی راهه تا داروهام بگیرن برگردن ممکنه تا سه چهار صبح طول بکشه...

حق با اون بود. اما تا حالا این همه من رو تنها نزاشته بودن. همیشه یکیشون پیش من میموند...
با وجود این آشغال منو تنها گذاشتن؟!
اگه میفهمیدن چه بلایی سرم آورده باز اینکارو میکردن؟!
تمام فکرم با بالا اومدن دستش در هم شکست؛ دست راستش رو بلند کرد و سمتم آورد. از ترس دست هام رو به حالت گارد و ضربدر جلو صورتم گرفتم و چشمهام رو محکم رو هم فشار دادم و سرم رو کج کردم و با لکنت لب زدم:
+ ب...ببخشید

فشار روی مچ دست راستم و پایین اومدنش کاری کرد تا چشممو برای بار دوم از هم باز کنم و با ترس به هیولای روبه روم نگاه کنم.
× میخوام تبت رو‌ چک کنم انقدر کولی بازی درنیار!
دوباره دستش رو بالا اورد و روی پیشونیم گذاشت. تماس دستش رو پیشونیم حس انزجار و متلاشی شدن رو برام به همراه داشت.
× خوبه تب نداری
با کشیده شدن بازوم همراهش از رو زمین پشت تخت بلند شدم و همراهش کشیده شدم. من رو روی تخت نشوند و و انگشت اشاره اش رو سمتم هدف گرفت.
× بهتره از جات جم نخوری؛ دراز بکش یالا!
سرم رو با ترس و لرز به علامت تایید تکون دادم و زیره پتوم پناه گرفتم و پشتم رو بهش کردم. دستش روی موهام قرار گرفت و شروع به بازی کردن باهاشون کرد.

حس میکردم هر لحظه قراره باز بهم حمله کنه. همون یکبار کاری کرده بود کل بدنم از درد منقبض بشه به خصوص قسمت شکمم.
× درد داری؟
چه سوال مزخرفی؛ یعنی واقعا نمیدونه و داره از من میپرسه؟!
مثل این میمونه به یکی چند روز گشنگی داده باشی و ازش بپرسی گشنشه یا نه!
لبخند کم جونی از تلخی سرنوشت و اتفاقی که اون رو گذرونده بودم انداختم و اشک مزاحمم که دوباره داشت جلوی دیدم رو تار میکرد با لبه ی پتو پاک کردم.
+ نه درد ندارم.
دروغ میگفتم. درد داشتم و داشتم از این درد کامل فرو میریختم. مثل گل کوچیکی که این طوفان براش زیادی بود.

مگه یک گل کوچیک چند گلبرگ داره. چند گلبرگ برای من مونده؟!
نوازش هاش روی موهام تمومی نداشت. این نوازش داشت منو آروم میکرد. این حس رو از این عوضی نمیخواستم اما انگار داشت بهم منتقل میشد.
مثل شکستن یه کوزه و چسب زدن بعدش میمونه. درسته اون داره تیکه های شکسته ام رو بهم میچسبونه اما هیچ آبی داخلم نمیمونه و ازم سرازیر میشه...
اینکارش هم فقط از روی دل سوختن از مریضیمه...
فقط نمیخواد به قول خودش معلولی مثل من جلو دست و پاش بره...
این هیولا فقط اسباب بازیش رو میخواد.
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (ASD)😍❤️🐾
با نظر و ووتهاتون ازم حمایت کنین.🥺🥺🥺
یادتون نره کلی دوستون دارمممم.🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now