فکر میکردم داشتن جیمین و مادرم من رو از تنهایی خلاص میکنه. اما حالا دیدن خودم تو این وضعیت فقط یک چیز رو به من یاداور میشه؛ من تنهام!
چهار روز بعد:
هوای امروز برخلاف چندروز قبل از مهربونی سرشار بود. خورشید دیگه با دنیا قهر نکرده بود و ابرها دیگه جلودارش نبودن...
این رو وقتی فهمیدم که سره صبح از تخت دوستداشتنیم بلند شدم و نگاهمو از پنجره کوچیک اتاقم به بیرون دادم؛ افتاب قشنگی دراومده بود و این آفتاب قرار بود امروزمو پر از نور امید و خوشحالی کنه!
از رو تخت پایین اومدم و راهمو به سمت ایینه قدی همیشگیم کج کردم.
لباس خواب همیشگیم تنم بود و موهای ژولیده ام بدجور داشت تو ذوق میزد.دست چپم رو مشت کردم و طبق عادت از بچگی شروع به مالش چشمم کردم.
... یونگی آماده شدی؟ دیر میکنیا!
صدای اوما بود که مثل همیشه داشت برای رو تایم بودنم منو صدا میزد؛ یونیفرمم رو از روی چوب لباسی ای که گوشه کمدم آویزون شده بود برداشتم.
قلبم حس بارش داشت؛ یونیفورم رو دقیقا تا بالای گردنم گرفتم و لبخند زوری از داخل آیینه به خودم زدم.
+ خوشحال باش یونگی!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم روونه شد.
با پشت دست سریع پسش زدم و شروع به آماده شدن شدم.بعد اون رعد و برق لعنتی تو مدرسه برخلاف انتظارم دیگه جونگکوک باهام کاری نداشت؛ البته اینو مدیون جیمین بودم که دیگه حتی یه دقیقه هم تنهام نذاشته بود. امروز روز تعطیلی رسمی بود و همه مدارس تعطیل بودن.
... یونگی اماده شدی؟؟؟
+ دارم اماده میشم اوما!
یونیفورم رو به سره جاش برگردوندم و یه لباس بیرون از داخل کمدم برداشتم و شروع به آماده شدن شدم.امروز قرار بود به اصرار جیمین به همراه سه و چهارتا از بچه ها به یک دیت دوستانه بریم.
یکم برای رفتن به این دیت هیجانزده ام؛ تاحالا با هیچ اکیپی دوستانه بیرون نرفتم.
میترسم سوتی ای بدم و خرابکاری ای کنم. اما بودن جیمین قلبمو برای اروم بودم و نگران نشدن گرم میکنه.
نمیدونم چقدر طول کشید که اماده بشم...
ولی متوجه شدم آماده شدنم بیش از حد معمول طول کشیده و برخلاف روزهای دیگه دیرم شده.
از پله ها دوتا یکی پایین اومدم و با تعادل ناقصی که داشتم همونجور که سرپا بودم؛ زانوهامو بالا میاوردم و شروع به پوشیدن جورابای سفیدم کردم.
___________________________________________
YOU ARE READING
( تکمیل شده) ASD
Teen Fictionمن اوتیسم هستم... به جای تکرار روزهای کسل کننده پروانه هارو میشمارم؛ با رنگ ها ذوق میکنم و پریشون میشم؛ با من گلها مهربونن. من عادی نیستم. _____________________________________________________ مین یونگی پسر ۱۷ ساله ای که به اوتیسم مبتلائه. اون در...