Part36 احساس جدید

770 137 54
                                    

کف دستم رو محکم روی میز کوبیدم و همین کاری کرد تا نگاه معلم به سمت صدایی که تولید کرده بودم بگرده.
بدون اینکه به اجازه اش نیاز داشته باشم از پشت میز بلند شدم و صدام رو تا حدی بالا بردم.
+ من به این اردو میام

اینکه میتونستم نگاه مات و ناباور کل کلاس رو خودم رو حس کنم غیر قابل پیش بینی نبود.
حتی این نگاه متعجب از طرف جیمین هم حس میشد. تا حالا تو زندگیم انقدر جدی و نترس عمل نکرده بودم. از ته دلم میتونستم ترس و بهم ریختگی همیشکیم رو حس کنم اما باید پشت نقاب شجاعتم اونهارو قایم کنم.
... تو چرا اومدی مدرسه مین یونگی؟
سوال از طرف معلم درسیده میشد. با حرفش ناخودآگاه نیشخندی از هاله چپ صورتم شکل گرفته و با انگشت دستم همونجور که نگاهم رو میز جلو روم بود شروع به کشیدن خط های فرضی کردم.
اینکه من رو از بقیه جدا میدونستن کفریم میکرد. حتی به خودشون زحمت ندادن تا این موضوع رو به خودم بگن. اصلا من رو دانش اموز این کلاس میدیدن؟!
کف دستم رو ارومتر از قبل روی میز کوبیدم و نگاهم رو به معلم دادم‌
+ مشکلی داره؟
... چی؟
نیمتنه بالاتنه ام رو کمی روی میز جوریکه نگاه جدیمو بیشتر حس کنه کشیدم و دو تا دست هام رو روی لبه ی میز تکیه دادم و با صدای نسبتا بمم لب زدم:
+ مشکلی داره؟

خنده سطحی کوتاهی کرد و برای اینکه دست و پاهاش رو گم نکنه و بتونه گندی که برای دور دونستن من از بقیه به وجود اورده بود بیشتر بالا نیاد با صدای اروم و مهربونی که قشنگ دروغ ازش میبارید لب زد:
... نه چه مشکلی داره پسرم
+ من پسر شما نیستم
همهمه زیادی با حرف آخرم تو کلاس شکل گرفت. اما دیگه حرفی هم زده نشد. همه حتی من منتظره رفتن به اردوی کذایی ای بودیم که اگر جور دیگه ای این اتفاق برام رقم میخورد براش لحظه شماری میکردم. مثل پسر بچه ای که حالا ذوقی برای همبازی شدن با بقیه نداره. چون از طرف اونها ترد و نادیده گرفته شده.
مثل پیرمرد دوره گردی که تنهایی رو به بودن با بقیه ترجیح میده؛ نه برای اینکه تنهایی رو دوست دارع فقط برای اینکه این تنهایی تنها انتخاب باقیمونده اونه...
~ خوبی؟
با دیدن جیمین که دوباره بالاسرم اومد لبخند کمرنگ زوری زدم‌ و سعی کردم با ناراحت نشون دادن خودم حس ضعف رو نشون ندم.
+ آ..آره
~ فکر کنم لباسام اندازه تو میشه میخوای قبل رفتن یکیش رو بپوشی؛ فکر نکنم با این لباس راحت باشی.

نگاهم رو به یونیفرم تو تنم دادم و یکم برای تصمیم گیری تردید کردم. اما راست میگفت. این لباس ها زیادی برای یه اردو‌ مسافرت راحت نبودن.
+ فکر کنم راست میگی
میتونستم برق خوشحالی رو تو چشمهاش ببینم. نمیتونستم از تنها دوست صمیمیم کینه ای تو دلم داشته باشم. بعد از اجازه کوتاهی که از معلم کرفتیم از کلاس خارج شدیم و وارد اتاق درمانگاه کوچیکی که ته راهرو بود برای عوض کردن لباس هام شدیم.
___________________________________________

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now