Part43 !زیادی مهم شدی

531 126 34
                                    

باز هم سکوت جوابم بود...
لپم رو از داخل گاز گرفتم و کارت رو با حرص از جیب شلوارم خارج کردم. درب اتاق رو باز کردم و سراسیمه داخل اومدم.

با دیدن یه چیزی که عین کرم دور خودش روی تخت جمع شده متوجه حضور یونگی شدم...
تو این هوا پتو رو تماما رو خودش انداخته بود؛ سمتش قدم برداشتم و گوشه تخت نشستم و بدون اینکه به خواب و بیداریش دقت کنم پتو رو از رو سرش کنار زدم.
× بچه ها گفتن تو هم باید بیای
با دیدن صورت خیس که نشونه عرق کردنش بود اخمم تو هم رفت. چشمهاش رو از دردی که انگار داشت تحمل میکرد رو هم فشار میداد و لب هاش به رنگ گچ در اومده بودن. تو این تایم کوتاه چرا انقدر حالش بد شده بود؟!
ا

خم هام تو هم رفت و نگاهمو رو صورتش دقیق تر کردم.
× یونگی؟
دستم رو روی پشیونی و گردنش کشیدم. گرمای زیاد کل بدنش رو احاطه کرده بود. فقط یه دلیل داشت انگار که تب کرده بود...
× صدامو میشنوی؟
بدون اینکه حالت چهره ام برگرده از رو تخت بلند شدم و سمت تنها میز کوچیکی که با دوتا صندلی دور و اطرافش لبه تراس داخلی تزیین شده بود قدم برداشتم و پارچ ابی که روش قرار داشت رو برداشتم. همزمان گوشیم رو از تو جیبم بیرون اوردم و اولین شماره که مال تهیونگ بود رو شماره گیری کردم.
کنار پاتختی در یک حوله کوچیک بود اون رو بیرون اوردم. و مشغول خیسوندن اون حوله کوچیک شدم.
_ کجایین پس؟
× یونگی گفته نمیاد!
_ ای بابا باشه؛ منتظرت میمونیم تو لابی هتل.
× نه دیگه حسش نیست میخام یه چرت بزنم.

نمیخواستم کسی از حال بد یونگی باخبر بشه؛ از طرفی اگه سرپرست سفرمون مطلع میشد ممکن بود احازه موندن بیشتر بهش رو نده و از طرفی هم جیمین مزاحم برای دل نگرانی باید پاپیچش میشد...
_ مسخره بازی درنیار دیگهههه
× میگم خستم؛ حالیته؟
_ خیلی ضد حالی
× خوش بگذره.
بدون حرف دیگه ای گوشی رو قطع کردم و رو پاتختی انداختم. دست آزادم رو زیر گردن یونگی گرفتم و ماری کردم تا نیمه بشینه. چشمهاش بین خولب و بیداری باز و بسته بود.
حوله رو از گردن تا روی پشیونیش کشیدم و نگاهم رو به جز به جز صورت رنگ پریده اش حرکت دادم.
_ چه مرگت شده هوم؟
تیشرتش رو خواستم از تنش دربیارم اما با گره شدن دستش دور مچم تای ابروم بالا رفته و از خرکت اضافی امتناع کردم.
+ ن... نکن
× میخام دمای بدنتو پایین بیارم.

باز خواستم لباسشو بالا بکشم اما فشار دستش یکم بیشتر از قبل شد.
+ ن... نه. بدنم... نه
تازه متوجه حرکاتش شدم. اون فکر میکرد میخوام چه غلطی کنم؟؟؟
دستش رو با حرص از دور مچم کنار زدم و تیشرتشو با بی رحمی از تنش خارج کردم. همزمان که تیشرت رو از تنش درمیاوردم لب زدم:
× فکر میکنی یه جوجه مریض به کارم میاد؟
حوله رو دوباره خیسوندم و رو تمام بدنش اروم حرکت دادم. همزمان که حوله رو به سمت قفسه سینه اش نزدیک میکردم تکون های کوتاهی میخورد. متوجه متورم و حساس شدن نیپلاش شدم. قطعا به خاطره سردی و گرمی هوا بدنش اینطور واکنش نشون داده بود.

حوله رو سمت نیپلاش پیش بردم و اروم حوله خیس رو روشون حرکت دادم. بهترین کاری بود که باعث میشد خیسی حوله رو بهتر حس کنه.
+ عایی... ن... نه
بدون اینکه به حال مزخرفی که درگیرش بود توجه کنم حوله حیس رو از روی قفسه سینه اش به سمت بازو های نحیفش تا زیر بغلش کشیدم.
× انقدر ناله بیخود نکن توله.
با به صدا دراومدن دوباره زنگ گوشیم کلافه از رو تخت بلند شدم و بدون اینکه به اسم گیرنده تماس نگاه کنم برداشتم.
× بله
° چرا نیومدی؟
× تهیونگ مگه نگفت؟ خستم...
° چرا ولی تو آدمی نبودی اینجور خسته شی!
میدونستم منو از خودم بهتر میشناسه. زبونم رو از داخل به لپ چپم فشار دادم و دوباره لب زدم:
× جوری رفتار نکن انگار منو میشناسی
° نمیشناسمت کوکی؟
چشمهام کوتاه روهم فشار دادم.
× چرا میشناسی
خنده کوتاهی از رضایت کرد.
° استراحت کن فعلا...
میدونستم اینطور اعتراف گرفتن براش حکم برنده شدن رو داشت. گوشی رو روی پاتختی دوباره رها کردم.

🔞شروع صحنه های🔞

با دیدن چیزی که روبه روم بود چند ثانیه شوک سرجام موندم...
این توله داشت با دیکش بازی میکرد...
سره دیکش از شلوار بیرون اورده بود و داشت با دست چپش باهاش ور میرفت. انگار تو حال خودش نبود و نمیتونست موقعیت رو درک کنه.
+ عاههه عاییی عاه
ناله کردن های بدون حد و مرزش عجیبتر از هرچیزی بود...
باید منطقی باشم. این توله داره چیکار میکنه...
دستش رو از دیکش فاصله دادم و با عصبانیت سرش داد زدم:
× هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟
+ میخام...
× هان؟
با چند ثانیه نکشید تو همون حال بدی که داشت باهاش دست و پنجه نرم میکرد رو تخت نشست و با چشمهای نیمه باز بهم خیره شده.
× میخام...
خواستم خواستنش رو تو مغزم انالیز کنم اما با خم شدن یهوییش بین لای پام و زبون کشیدنش از روی شلوارم این اجازه رو بهم نداد. دستم رو پشت موهاش بردم و با حرص سرش رو بالا کرفتم و از بدنم فاصله دادم‌...
× هر کسی بود برات فرق نداره فقط میخای پرت کنه اره؟؟؟

این موضوع که الان به غیر از من هرکس دیگه ای بود‌ و این حالت این توله رو میدید بدتر از قبل منو کلافه و عصبی میکرد.
موهاش رو بیشتر کشیدم.
× با توام؛ جواب بده
+ تورو... میخام
× اسمم رو بگو؛ کیو میخای هوم؟
+ جونگکوک!
قلبم اروم گرفت. اما هیجان نامعلومی از ناارومی جدید بهش حمله کرد. این حس جدید زیادی برام دلنشین بود. دستم رو از پشت موهاش آزاد کردم و به سمتگردن نحیفش پیش بردم.
× الان نه...

🔞پایان صحنه های🔞

به نق زدنش گوش ندادم و دوباره شلوارش رو تو تنش مرتب کردم و رو تخت خوابوندمش.
× هیششش گفتم نه یعنی نه. حالت بده
زیاد از حد کیوت شده بود. این زیادی بود برای من.
سرم رو سمت لبهاش خم کردم و لبهای کوچیک و صورتیش رو بین لبهام اسیر کردم. اروم و جوریکه اذیتش نکنم لبهاش رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم. دستم رو روی موهای نمناکش کشیدم و مرتبشون کردم.
× زیادی برام مهم شدی
___________________________________________

این هم پارت جدید.🙄❤️🐾
لذت ببرین بچه ها.😩✨
کلی دوستون دااااااااااااارم.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDWo Geschichten leben. Entdecke jetzt