Part49 از دست دادن

390 106 20
                                    

لرزش زمین رو حس میکنم. نگاهمو بالا اوردم و متوجه قطاری که از دور به سمتم میاد شدم.
چرا حرکت نمیکنی یونگی؟؟؟
شاید منتظره همین بودی.

**********************

(از زبان جونگکوک)

جلوتر از بقیه حرکت میکردیم. سوهی هم مثل من سکوت کرده بود. انگار میدونست الان تو چه مود بدی ام که باهام هم کلام نشه. رفتارهای اینچی با یونگی تو سرم مرور میشد. قشنگ معلومه اون دختره به چیزی که مال منه چشم دوخته.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و سرعتم رو بیشتر کردم. سوهی هم همراه من گام برمیداشت.
° چرا انقدر تند میری
× حوصله ندارم سوهی
° نمیخوای بگی چیشده؟
× گفتم حوصله ندارم...
° به خاطره اون پسره اس؟
همین حرف کافی بود تا از حرکت بایستم و نگاهمو بهش بدم.
× داری از حدت میگذری.
چند قدم کوتاه سمتم گرفت و نزدیکم شد.
° از حدم نگذشتم
× مطمئنی؟
° میخوای از حد گذشتن رو نشونت بدم؟!
خواستم بپرسم منظورش چیه اما کمتر از ثانیه لبهاش رو روی لبهام مهر کرد. اونقدر کارش یهویی بود که چند ثانیه حتی دقیقه تو شوکی که با حرکت عجیبش پیش برده بود قرار گرفتم. با جدا شدن یهوییش نگاهمو بهش دادم. نگاهش سمت راست کج بود. رد نگاهش رو دنبال کردم. یونگی بود‌...
عرق سردی رو کمرم نشست. نگاهش رنگ غم داشت...
° کاری داشتی؟
+ بچ...بچه ها گفتن بیاین بشینیم.
° بگو الان میایم.

راهشو سریع بدون اینکه نگاهش سمت من بگرده کج کرد. بدون تعلل سمتش قدم گرفتم. نمیدونستم چرا اما میخواستم این سوتفاهم رو بهش توضیح بدم. با گرفتن مچم از پشت نگاهمو به سوهی دادم.
° کوکی
× رابطه ما خیلی وقت پیش تموم شده نمیتونی بفهمی؟
° من هنوز دوست دارم خودتم خوب اینو میدونی.
× دوست داشتم؛ این مال گذشته اس.
اشکهاش شروع به فرود اومدن کردن. بین رفتن موندن تنها کاری که تونستم کنم موندن بود. باید ارومش میکردم. نمیتونستم بزارم بقیه اونو اینطوری ببینن.
حوصله سیم جین شدنمو توسط اون همه ادم نداشتم.
× گریه نکن
° چرا منو نمیخوای؟
× یادت رفته انگار...
° میدونم... میدونم
× خیانت به نظرت چیز کوچیکیه؟
° همیشه یه فرصت هست؛ نیست؟
باورم نمیشه انقدر وقیح شده باشه...
نفسم رو کلافه بیرون دادم و اروم تر لب زدم:
× بعدا حرف میزنیم.
سمت بچه ها قدم گرفتم با فاصله نه چندان زیاد سوهی پشت سرم حرکت کرد. میدونستم این فاصله رو انداخته تا فرصت کنه اشک هاش رو از رو صورتش پاک کنه. این دختر انقدر غرور داره که نزاره بقیه اینطور ببیننش...
با رسیدن به جمعیت نگاهمو به دور و اطراف دقیق کردم.

عجیب بود خبری از یونگی نبود.
_ چیزی گم کردی؟ بیا باهم بگردیم!
× یونگی کجاست؟
_ هاهاها شوخی بانمکی بود.
× شوخی ندارم تهیونگ؛ یونگی کجاست؟
نگاه همه سمت من برگشت. جیمین سریع از رو زمین بلند شد و با نگرانی که میتونستم تو چهره اش ببینم لب زد:
~ مگه پیش شماها نیومد؟
× چرا اومد ولی گفتیم میایم اونم دوباره برگشت.
~ پیش ما نیومده...
دلشوره عحیبی تو دلم افتاد. نفسم رو به همراه کلافگی بیرون دادم و دست هام رو روی موهام کشیدم. یعنی این بچه کجا رفته...
راه اونقدر پیچیده نبود که ندونه راه برگشت کدوم وره.
~ جونگکوک یونگی کجاست؟
× فکر میکنی میدونم لعنتی؟
• اوپا کجا رفته؟
_ شاید داره یه جایی قدم میزنه!!!
همه با حرف تهیونگ به سمتش برگشتن نگاه سنگینی بهش انداختن.
_ چیه خوب؟
~ دو دقیقه خفه شی چیزی نمیشه...
دستم رو روی شقیقه ام کشیدم تا شاید یکم بتونم رو اعصابم کنترل داشته باشم.
× سه قسمت میشیم؛ اینچی و سوهی یه طرف رو میگردن؛ تهیونگ جیمین هم طرف دیگه رو ؛ منم راه فرعی رو میگردم...

طولی نکشید که از هم جدا شدیم. حتی اگه گم هم شده باشه تو این جای پست راحت میشد پیداش کرد. تنها ناراحتیم از یه چیزی بود؛ منو تو اون موقعیت ناخواسته دیده بود.
اون توله چرا باید اون تایم میرسید...
با دیدن یکی که وسط ریل قطار نشسته متوجه حضور یونگی شدم. باز هم مثل داخل کافه شده بود. دستهاش رو گوشهاش بود...
متوجه لرزش زمین شدم. نگاهمو به پشت سره یونگی ای که با فاصله باهم قرار داشت دادم. تنها چیزی که میدیدم دود سفیدی بود‌که از تپه پشتی دیده میشد. این فقط یه نشونه داشت... قطار داشت از این ریل قطار رد میشد.
× یونگی بلند شو...
گام هام رو بلند تر کردم.
× مگه با تو نیستم؛ میگم بلند شو
دیگه خبری از گام های بلندم نبود. با تمام سرعت سمتش دوییدم. ترس و بی تابی تمام بدنم رو احاطه بود.
سریع بازوی چپش رو کشیدم و از ریل کشوندمش این طرف. به ده ثانیه نکشید که قطار با سرعت نور از ریل درحال گذشتن از کنارمون بود. نفسمو با ترسی که درونم بود بیرون دادم و برای کنترل عصبانیتم کوتاه چشمم رو هم گذاشتم.
× هیچ معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟
+ م... من
× گفتمممم چه غلطی دااااشتی میکردیییی؟
حرف دوماا با داد و عربده همراه بود. جوریکه رگ گردنم از خشم و حرص بیرون زده بود‌و پلکم از عصبانیت تیک گرفته بود...
از رو زمین بلند شد و دستش رو روی چشمهاش کشید. انگار که داشت گریه میکرد. شایدم هنوزم داره میکنه...
+ کاش... میمردم
× خفه شو
+ تو... تو ...سوهی
نتونست ادامه حرفشو بزنه و به هق هق افتاد. خواستم بهش توضیح بدم اما با رسیدن جیمین و تهیونگ حرف تو دهنم ماسید.
_ ای هدایا شکرت پیدا شدیا؛ نصف جون شدیم.
یونگی سمتش رفت و دست هاش رو جوریکه کمترین اصابت رو با بدنش داشته باشه روی بازوهاش گذاشت و تمام صورت و بدنش رو آنالیز کرد.
~ خوبی؟
+ آ...آره
~ گریه کردی؟
_ انتظار داری گریه نکنه؛ گم شده بودا

نگاه حرصی جیمین سمت تهیونگ برگشت اما حرف من باعث شد هیچکدوم دیگه ادامه ندن.
× بهتره برگردیم همه منتظرن...
کمی طول کشید همگی دوباره دور هم جمع شیم. اما دیگه خبری از خندیدن نبود. حتی تهیونگ سکوت کرده بود؛ تنها‌ کسی که سکوت رو شکست اینچی بود.
• میشه یه جا بشینیم پاهام درد میکنه.
_ اره منم دارم میمیرم
° هوم؛ باشه پس بشینیم...
برخلاف قبل دیگه به خرف بچه ها گوش ندادم و نزدیک ریل قطار ننشتیم. میترسیدم باز هم اون توله رو گم کنم و این بار نتونم مراقبش باشم. با به یاد آوردن اومدن قطار دندون هامو رو هم ساییدم و سعی کردم تو صورتم چیزی رو بروز ندم. اگه چند دقیقه دیرتر میرسیدم دیگه خبری از یونگی نبود.
یونگی رو از دست میدادم...
___________________________________________

این هم پارت جدید برای کامنتهای بالاتون.🙄❤️🐾
نوش جانتوننننن.😘
دوستون داااارم☺️🫠
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें