Part48 ریل قطار

401 118 72
                                    

اب دهنم رو از ترس و هیجان ناشی ای که به سراغم اومده بود قورت دادم و با انگشتام بازی کردم.
نمیخوام از اینجا برم!!!

سرعت عین برق و باد گذشت...
میدونستم از طرف جونگکوک چیزی خوبی قرار نیست در انتظارم باشه. شایدم توهم ذهنیه خودمه که از گذشته دارم...
دیگه خبری از تاکسی گرفتن نبود؛ به پیشنهاد تهیونگ سعی کردیم از تایم باقیمونده به خاطره نبود تفریحی تو این تایم با پیاده روی لذت ببریم.
اما من نمیخواستم باهاشون برم. حتی جونگکوک هم اصراری به موندنم نداشت. شایدم اینطور بهتر باشه تا از نگاه ترسناک جونگکوک دور شم.
+ من دیگه میرم.
تعظیم کوتاهی کردم. خواستم راهمو به سمت ایستگاه تاکسی کج کنم. اما با گرفته شدن بازوم نگاهمو با تعجب به سمت گیرنده بازوم کج کردم.
• اوپاااا نمیشه نری هتل؟
~ اینچی یونگی خوشش نمیاد لمسش کنی
با حرف جیمین سریع دستمو ول کرد و قیافشو به بیشترین حالت ممکن مظلوم کرد.
• اوپاااااا
_ عجیبه ها اینچی تا دیروز عین سگ پاچشو میگرفتی!
• یااااا اصلا هم اینطور نیست.
° اگه میخواد بره خوب بره!!!
میتونستم خنثی بودن نگاه جونگکوک و سوهی که کنار هم ایستاده بودن رو راحت ببینم. واقعا این دوتا بهم میان. من چرا عین مترسک وسطشون افتاده بودم!!!
البته من فقط بازیچه کوچیک دست جونگکوکم...
یه اسباب بازی.

خواستم دوباره راهمو سمت ایستگاه بگیرم اما اینبار جیمین جلوم ایستاد.
~ میخوای منم باهات بیام؟
+ نه خوبم
~ اگه بری داری ضعیف بودن خودتو نشون میدی.
حرف دومش اروم اما واضح به گوشم رسید. میدونستم نمیخواد منو ضعیف ببینه. این ادم روبه روم عجیب قوی بود؛ برخلاف من.
~ پس بمون باشه؟
نمیدونستم کار درستیه یا نه اما قبول کردم.
+ باشه
لبخند محوی رو لبش نشست. اینچی تا متوجه موندنم شد با ذوق کنارم ایستاد و با قدم های ریز همراهیم کرد.
جونگکوک و سوهی جلوتر از همه کنار هم حرکت میکردن.
• اوپا چرا صورتت هیچ حسی رو نشون نمیده؟
+ هان؟
• نگاه حتی لبخندم به زور میزنی...
+ به خاطره اوتیسممه
• ولی اگه بار اول نمیگفتی اصن معلوم نبود.
نگاه خوشحالم رو بهش انداختم و لب زدم:
+ یکی تو ظاهر نشون میده یکی تو خفا
• اهومممم
+ خوشبختانه تو ظاهر من چیزی از نقصم دیده نمیشه.
• به نظرم نقص نیست!!!
با حرفش از حرکت ایستادم. اون متوجه ایستادنم نشد و چند قدم جلوتر حرکت کرد تا متوجه نیومدنم بشه.
• چرا وایسادی اوپا؟
برق ذوق تو چشمهام اومد و سریع خودمو بهش رسوندم.
شاید برای دلسوزی گفته باشه اما چرا با همین کلمه کوچیک حس یه پسر واقعی بهم دست داد؟!

همینجور که تو حرکت بودیم به ریل قطاری که اون طرف تر از مسیر اصلی بود رسیدیم. نمیخواستم اونجا برم اما جوریکه اینچی با ذوق داشت باهام همکلام میشد اجازه نه گفتن رو ازم گرفت و مجاب شدم وارد ریل قطار بشم...
___________________________________________

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now