Part58 غرق در نگاهت

361 99 15
                                    

دوباره و دوباره  انجامش دادم. لباسش تا حدی بالا رفته بود و تن‌ نحیف سردش به چشم میخورد.
_ جونگکوک... تمومش کن.

نمیخوام چیزی بشنوم. این لعنتی چی داشت میگفت. چیو باید تموم کنم؟!
مگه یونگی چشمهاشو باز کرده تا تموم کنم. بدون اینکه به حرفش گوش کنم در تب و تاب اون بودم. صدای عجیبی از دور به گوشم میرسید. صدای چیزی شبیه به اورژانس بود‌که نزدیک و نزدیک تر میشد.
با  قطره های ریزی که به صورتش نشست نگاهمو به آسمون دادم اما خبری از بارون نبود. تازه متوجه اشک های ناخواسته ام شده ام که داشتن صورتش رو میبوسیدن. لبهام رو برای بار اخر روی لبهاش گذاشتم و نفسم رو با تمام وجودم بهش دادم.
با کشیده شدنم از سمت‌ جیمین از یونگی فاصله گرفتم و چند غذیبه با لباس های امداد دور تا دور یونگی خلقه زدن.
× یو... یونگی
_ عقب نگهش دار جیمین تو‌حال خودش نیست
خنده های هیستیریکم وسط اشکهام بلند شد.
× من خوبم. میخوام... میخوام کنار یونگی باشم.
~ بزار کارشون رو بکنن لعنتی داری سختش میکنی.
کی فکرش رو میکرد من به هق هق و بیچارگی بیفتم. اما‌حالا انگار یونگی داشت تمام بدی های گذشته ام با این کارش جبران میکرد.
× یونگی من تو که بی رحم نبودی
... لطفا ببرینش‌ اونور داره حواس مارو پرت میکنه.
با کشیده شدن بیشترم توسط جیمین و تهیونگ که بازوهام رو با دستهاشو قفل کردن از اون معرکه دور و دورتر شدم. همزمان که با قدم های نامنظم پا به پاشون حرکت میکردم با صدای لرزون لب زدم:
× میخوام ببینمش
_ میبینیش (بغض)
× بزارین الان ببینمش
~ یکم دیگه دورش کنیم (بغض و اشک)
دیگه نمیتونستم پاهام رو حس کنم. این حس بیشتر از دوست داشتن عادی بود. چطور میتونه دوست داشتن باشه. این حس داره منو از درون نابود میکنه.

به زانو افتادم و دست از بازوهام برداشتم همونطور که به زانو افتاده بود سمت تهیونگ برگشتم و دستهام رو بهم مالیدم و تقاضا کردم.
× بزار ببینمش بزار ببینمش
رفتارم دست خودم نبود. برام مهم نبود غرورم داشت له میشد. نمیدونستم چطور میتونم ببینمش فقط میخواستم دوباره بغلش کنم. حتی اگه کوتاه باشه...
دستهام رو دور پاهای تهیونک قفل کردم و با گریه به حرف اومدم:
× یه بار فقط یه بار بزاااار ببینمش
_ جونگکوک نکن؛ تورو هرکی دوست داری نکن
× من یونگی رو دوست دارم یونگی رو...
با نشیتن جیمین و برگردوندم متوجه اشکهاش که بیصدا میریخت شدم. بازوهاش رو گرفتم و تکونش دادم.
× چرا گریه میکنی(گریه) چرا هان؟
~ به خودت بیا جونگکوک میبینیش
با صدای دوباره آژیر نگاهمو از جیمین گرفتم و متوجه دور شدن ماشین شدم. بدون اینکه به اون دوتا توجه کنم از رو زمین بلند شدم و سمت اینچی و سوهی دویدم.
با دیدن جای خالی یونگی نگاهمو با عصبانیت و دیوانگی بهشون دوختم.
× یونگی کجاست؟
• یونگی... یونگی (گریه)
× کجااااااااست؟
سوهی که مات و مبهوت بود لب زد:
° بردنش بیمارستان.
سریع راهمو از سمت ساحل به سمت جاده اصلی طی کردم. نمیدونستم کجا دارم میرم فقط میدونم باید یپونگی رو ببینم...

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now