Part32 برده

748 141 42
                                    

با بالا رفتن دستهام تیشرتم کامل از تنم خارج کرد و برای تنگی کوچیکی که تو یقه لباسم بود موهای خیسم ژولیده تر از قبل شد.
× تنبیه لازمی!

به خاطره چند تای کوچیک موهام که روی چشمهام رو تاحدی پوشونده بود نمیتونستم خیلی واضح صورت جونگکوک رو ببینم ولی لحنش این رو ثابت میکرد که حرفش هیچ حسی از شوخی و مزاح داخلش وجود نداره...
به سمت کمد لباسام رفت و از داخلش یه حوله کوچیک سفید رو بیرون اورد و جلو پام پرتش کرد. نگاهم رو به حوله جلو پام انداختم و دوباره به جونگکوک خیره شدم.
× نمیخوای برش داری؟
حس خوبی از این اتفاق نداشتم؛ اما چاره ای جز اینکار نداشتم. با تردید رو زانوهام خم شدم و حوله رو از روی زمین برداشتم. خواستم حوله رو رو بدنم بکشم که با کشیده شدن موهام ناله ی خفیفی کردم و سرم رو بالا گرفتم.

چرا از این اتفاق شوکه نشدم؟؟؟
انگار منتظر بودم این بلا رو سرم بیاره؛ اگه کاری غیر اینکار میکرد باید تعجب میکردم.
× رو زانوهات قشنگ بشین یالا
+ ن... نمیخوام
× تو که نمیخوای بدترش کنم میخوای؟
+ ن... نه
× خوبه تن لشتو تکون بده
با یک ضرب موهام رو با شدت ول کرد و به چند ثانیه نکشید که به حرفش گوش کردم و رو زانوهام روی زمین جوریکه دقیقا جلوروش باشم نشستم. موقعیت الانم فرقی با موقعیت یه برده ضعیف رو نداشت.
برده ای که فقط اسمش رو از داخل کتاب ها میشنیدم.
× تو مغز پوکت چی میگذره یونگی هوم؟
نگاهم رو بهش دادم و آب دهنم رو آروم قورت دادم. نمیتونستم حرفی بزنم. تو این موقعیت بدتر از هر زمان دیگه ای ترس و ضعف بهم غلبه کرده بود.

دستهام رو روی زانوی پام کشیدم و سعی کردم لرزش انگشتهای دستم رو با فشار اون ها روی زانوی پام تا حدی کنترل کنم.
+ ه...هیچی
قدمشو سمت کتابم که روی میز گذاشتم برداشت و برش داشت. نگاه بی اهمیتشو به کتاب داد و لب زد:
× به خاطره یه کتاب انحرافی مثل این رفتی پایین؟!
نگاهم بین کتاب مورد علاقم و خودش در رفت و آمد بود. حسم میگفت میخواد یه بلایی سره کتاب نازنینم بیاره...
+ من... من..‌
× من چی هوم؟ باز لال شدی؟
جوابی برای گفتن نداشتم. چرا اصلا باید بهش جپاب میدادم. چرا اصلا طلبکاره.‌..
به اون چه به خاطره یه کتاب زیر بارون رفتم یا نرفتم.
نگاهم رو به انگشتهام که از شدت لرزش زانوهام رو هم درگیر کرده بودن دادم.

فکرشو نمیکردم اوتیسمم اونقدر شدت بگیره اما حالا به لطف یه آشغالی به نام جونگکوک دارم همه این هارو تجربه میکنم...
با صدای داره شدن کاغذ چشم هام درشت شد و سریع سرم رو بالا گرفتم‌. تو این چند صدم ثانیه که میخواستم سرم رو بالا بگیرم توی دلم دعا میکردم اون صدا صدای پاره شدن کتاب مورد علاقه ام نباشه.
اما زهی خیال باطل!!!
دقیقا کتابم بود که داشت جلوم تیکه تیکه میشد؛ اون هم توسط تنها کابوس زندگیم یعنی جونگکوک.
میتونستم برگه های پاره شده ای که از کتابم جلو پام پایین میریخت رو ببینم.
اون قدر تیکه تیکه اش کرد تا جایی که حتی فکر درست کردنشم به سرم نزنه.
× حالا یاد میگیری زیر بارون نری!!!

یاد گرفتن؟!
چه کلمه عجیبی بود؛ برای منی که از بچگی باید فقط یاد بگیرم جوری رفتار کنم تا بقیه رو اذیت نکنم و رومخشون نرم. باید جوری رفتار کنم تا مثل یه پسر واقعی جلوه کنم.
بغضم درهم شکست و پاره شد؛ مثل پاره شده برگه های کتابم که جلوی چشمم واژگون بودن. اشکهام مسیر خودشون رو به سمت برگه های تیکه تیکه شده ام پیدا کردن تا یکم سیراب بشن.
مادرم میگفت اگه به درخت آب بدی دوباره حالش خوب میشه‌. کتاب عزیزم هم از درخته پس میتونه این اشکها کمکش کنه؟!
× گریه نکن
همین حرف این آدم عوضی کافی بود بغضم بیشتر درهم بشکنه و این بار با صدا گریه کنم. چرا نمیزاشت به حال خودم بمونم. حتی اجازه گریه کردنم نداشتم؟!

دست های لرزونم رو از روی زانوهام جدا کردم و روی برگه های تیکه تیکه شده ی جلو پام پیش بردم. اشکهام کاری کرده بودن تا جلوی دیدم رو تار ببینم.
انگار نیاز داشتم همه دق و دلیم رو با پاره شدن کتابم خالی کنم. انگار نیاز داشتم مثل بارون امروزی فقط جاری شم...
با نشستن جونگکوک دقیقا جلو روم نگاهم رنگ عصبانیت گرفت.
+ خ...خوشحالی؟
× گریه نکن گفتم
+ چرا...چرا اذیتم میکنی؟ مگه من... چیکارت کر...کردم؟

تنها اشتباهم به دنیا اومدنم بود.
اگه فقط به دنیا نمی اومدم برای همه و خودم راحتتر بود. دلم برای خود میسوزه....
گرم شدن یهویی بدنم کاری کرد یکم تو حالت شوک قرار بگیرم. حتی گریه کردن هم برای به لحظه فراموش کردم. یکم طول کشید تا موقعیت رو هضم کنم و درکش کنم.
جونگکوک منو بغل گرفته بود. چند بار پلک زدم تا از این موقعیت مطمئن بشم. اون واقعا منو بغل گرفته بود.
اما چرا...
× بسه گریه نکن
با یاد اومدن دوباره دلیل گریه ام مثل بچه ها دوباره زدم زیره گریه...
× هیش...
+ کتاب قشنگم
دستش رو روی موهای خیسم کشید و همزمان با نوازش موهام به حرف اومد:
× برات میخرم
+ کتاب ... کتاب خودم رو میخوام!

این لجبازیم و رفتارم فقط یه دلیل داشت. اوتیسمم رو رفتارمم تاثییر مستقیم میزاشت. تو ذهنم میخواستم جلوی این رفتار مزخرف بچگونه ام رو ببینم اما عقلم بهم گوش نمیداد‌. چرا باید پیش کسی که دلیل گریه هامه گله میکردم تا خودشو مجازات کنه؟!
با بیرون اومدنم از بغلش با چشمهای نسبتا اشکیم بهش خیره شدم.
× چرا باید انقدر خواستنی باشی؟
+ چی؟
× هیچی!!!
با بلند شدن یهوییش و خارج شدنش از اتاق خواب نگاهم رو با تعجب به جای خالیش دادم.
اشتباه شنیده بودم؟
کلمه خواستنی به هیچ کلمه ای نزدیک نیست که بتونم بگم اشتباه شنیدمش. اما اون حرف از دهن آدمی مثل جونگکوک کاری میکرد به این فکر کنم که واقعا اشتباه شنیده باشمش.

حوله رو برداشتم و اروم روی موهام کشیدمش. دیدن تیکه های پاره کاغذی های خورد شده از کتابم کاری میکرد گریه ام بگیره.
تنها کاری که میتونستم بکنم بهشون نگاه نکنم. این آدم هیچوقت بهم نمیگه خواستنی ام...
من مطمئنم حرفشو اشتباه شنیدم!!!
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (ASD)😍🐾❤️
با نظر و ووتهاتون از نویسندتون حمایت کنین.🥺🥺🥺
یادتون نره کلی دوستون دارم.🥰
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now