Part9 نقابی از خوشحالی

637 135 52
                                    

طولی نکشید که از کلاس خارج شد و در روپشت سرش با تمام حرصی که کاملا مشهود بود بست...
× بهتره حالا بازی کنیم!!!

نه میتونستم حرفی بزنم و نه میتونستم اعتراضی کنم. نگاهش حس کثیفی رو بهم القا میکرد؛ این نگاهشو دوست نداشتم. این نگاهش مثل همون نگاه اولین روزش به من بود.
آب دهنمو به زور قورت دادم و چند قدم عقب رفتم.
× ترسیدی؟!
خواستم قدم دیگه ای عقب بگیرم اما با گرفته شدن یقه یونیفرمم دوباره به سره جای اولم برگشتم.

انگار نقشه دوریم تو یک ثانیه نیست و نابود شده بود. حس ضعیف بودن داشتم. شاید اگه سالم بودم میتونستم جلوشو بگیرم.
دستمو متقابل روی مچ دستش پین کردم و فشار انگشتامو روش پخش کردم.
× اوه نه بابا؟ اینکارم بلدی؟؟؟ فکر کردم پخمه تر از این حرفا باشی.

قشنگ معلوم بود حریفش نمیشم. از این شرایط متنفر بودم. نمیخواستم دوباره بهش ببازم...
نه الان نه اینجا...
اب دهنمو باره دیگر صدادار قورت دادم و دیت دیگمو روی مچ دستش گذاشتم و فشار دستامو به سمت عقب دادم تا دستشو از روی یقه بیچاره ام ول‌کنه. اما بدتر از قبل منو سمت خودش کشوند و با بالا کشیدن یقه ام کاری کرد پنجه پاهام فقط روی زمین بمونه.

چشمهامو از روی دستهام که با دستش تو کلنجار بودن برداشتم و له صورت بیحسش دادم. تازه متوجه موقعیت جدیدی که مثل سگ توش گیر کرده بودم شدم. لبم کامل مملس لبش قرار گرفته بود و کوچیکترین تکون از طرف هر کدوممون کاری میکرد که ناخواسته ببوسمش!!!
نگاهمو از لبهاش به چشمهای بیحسش دادم؛ تو نگاهش فقط تحقییر به سمتم موج میزد.
× فکر کردی میبوسمت؟

همونجور که یقه ام تو دستش بود من رو به سمت پنجره اول گوشه کلاس کشوند. نمیدونستم تو اون مغز مریضش چی میگذره اما هر چیزی که بود خوب بنظر نمیومد...
همزمان که منو به سمت پنجره کشوند کاری کرد که از سمت شکمم رو لبه پنجره بیوفتم؛ تا حدی که بالاتنه ام به خاطره باز بودن پنجره خارج از ساختمون مدرسه باشه.

دیدن بلندی اونم تو شرایطی که من قرار داشتم واقعا ترسناک بود. نمیخواستم بترسم یا دست و پامو گم کنم اما این مریضی لعنتی داشت همه قدرتمو تحلیل میکرد. حتی قدرت پاشدن از روی این پنجره کوفتی هم نداشتم.
+ و... ولم کن
لکنت گرفته بودم... تازه داشتم بخاطره اتفاقات قبلی که برام افتاده بود تو‌ ذهنم هندلشون میکردم و لکنتم کمتر شده بود. اما حالا چی؟!
باز داشتم برمیگشتم به خونه اول!!!
انگار هرکاری کنم این مار سیاه دورم حلقه میزنه تا منو به دام خودش اسیر کنه. حتی داشتن یه رفیقی مثل جیمین نمیتونه منو از شر این عوضی نجات بده.

🔞شروع صحنه های🔞

با دردی که روی بوتم بوجود اومد ناخواسته ناله ام در اومد و تکون خوردم.
+ عاهخ
× هیش تو‌که نمیخوای کسی اینجوری ببینتت میخای؟!
سر گیجه از دیدن بلندی روبه روم کاری میکرد نه بتونم حرف بزنم نه جلوشو بگیرم.
لرزش زانوهام بخاطره اوج گرفتنه اوتیسمم داشت کلافم میکرد. هر از گاهی پلکامو رو هم فشار میدادم تا بتونم موقعیت مزخرفی که توش گیر کرده بودم تحملش کنم.

با پایین کشیده شدن شلوارم چشمهام تا جای ممکن گرد شد و نگاهمو از روی زمین به پشت سرم دادم.
ناخواسته با جونگکوک چشم تو چشم شدم. نیشخند مزخرفش رو لبش بود و داشت با نشون دادن حالت چهره جدیدش به من منو تحقییر میکرد.
بغض تو گلوم چنگ انداخته بود. دهنمو به زور باز کردم و به حرف اومدم:
+ ل.. لطفا
× لطفا چی هوم؟!

دست راستشو از روی باکسرم روی دیکم کشید و همین کافی بود ناله خفیفم دربیاد.
× چقدر بی شرمه اینجات!
+ ول.. ولم کن
× ولی بدنت داره یه چیزه دیگه ای میگه!
نگاهمو ازش به سمت جلو دادم. نمیخواستم باهاش دیگه چشم توچشم بشم. بخاطره یه لمس کوچیکش چرا تحریک شده بودم. حس بالا اوردن داشتم اما بینش گیر کرده بودم.

با حرکت دستش روی دیکم دست هامو دو طرف لبه ی پنجره پین کردم و چشمهامو کوتاه رو هم فشار دادم.
× دیکت مثل خودت کوچیکه هرزه کوچولو!
+ ن...نکن
× عاه گاد؛ چقدر لکنتت رو مخه فقط خفه خون بگیر!!!
شدت حرکت دستشو بیشتر کرد و داشت کاری میکرد باکسرم به خاطره پریکامم خیس بشه. چشم هامو اروم از هم باز کردم و نگاهمو به فضای باز پایین مدرسه دادم.
تنها شانسی که اوردم این طرف فضای پایین مدرسه خالی از هر دانش اموز و ادمی بود که منو تو این شرایط ببینن.

باره دیگه اب دهنمو که با بغض احاطه شده بود بلعیدم و رومو سمت جونگکوک دادم.
با برگردوندن سرم دوباره نگاهشو قفل نگاهم کرد. حس عجیبی داشتم. این حس رو نمیشناختم. اما انگار دوست داشتم این حس بیشتر بشه...
× چیزی نیست هرزه کوچولو الاناست که برای کوک بیای!
با حرکت تند دستش ناخواسته زبونمو بیرون انداختم و چشمهام سیاهی رفت. داشتم به ارضا شدن نزدیک میشدم. میتونستم راحت خیسی باکسرم که از پریکامم پر شده بود حس کنم.

این رفتارو نمیشناختم.. داشتم چه غلطی میکردم؟!
همونجور که غرق لذت اجباری که بهم داده شده بود بودم دستشو از روی باکسرم برداشت. همین کافی بود دوباره به حالت قبلم برگردم و نگاه خماری و سوالمو بهش بدم. چرا نگاهش پر از شوک و جا خوردن بود...
شایدم چیزیه که فقط من حس کرده بودم!!!
با کشیده شدن پشت یقه به عقب پرت شدم و با کنار رفتن جونگکوک روی زمین کلاس افتادم.

🔞پایان صحنه های🔞

نگاه متعجبمو بهش دادم. طولی نکشید خنده های هیستیریکش تو فضای خالی کلاس اکو شد.
با کفش راستش شلوار بیچاره ام که از تنم در اورده بود رو جلوم پرت مرد و از داخل جیب شلوارش یه دستمال بیرون کشید و دستشو باهاش پاک کرد. جوری پاک میکرد انگار به چیز چندشی دست زده باشه. نگاهمو پایین دادم تا متوجه پایین اومدن اشک های ناخواسته ام نشه.

این همه تحقییر تا کجا؟!
انقدر ازم بدش میومد... مگه من چیکار کرده بودم باهاش. دلم میخواست برم خونه. برگردم تو تخت گرم و نرمم و حعبه موزیکالمو کوک کنم. دلم میخواست از اینجای کوفتی فرار کنم. اما تا تموم شدن کلاسام چند ساعت مونده بود. همونجور که سرم پایین بود شلوارمو برداشتم و شروع به پوشیدنش کردم. حتی نزاشت خالی شم...

حس خواستن تو این موقعیت کاری میکرد از خودمم بدم بیاد. با کوبیده شدن در متوجه رفتنش شدم. رفتنش کاری کرد تا با صدای بلند گریه کنم. ازادانه...
اشکهایی که نیازش داشتم تا بتونم نقاب تازه ای از زندگی رو روی صورتم بزاره. نقابی از جنس خوشحالی!
___________________________________________

این هم پارت جدید از فیک (ASD)😄❤️🐾
امیدوارم خوشتون اومده باشه؛ با نظر و ووتهای قشنگتون ازم حمایت کنین.😋
یادتون نره پیشولی کلی میخادتون.🥺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 ( تکمیل شده) ASDWhere stories live. Discover now