43

961 164 19
                                    

کسی بازوش رو تکون داد و چشم هاش رو باز کرد.
-پاشو مادر. خیلی وقته چیزی نخوردی برات عدسی درست کردم. دهنت رو باز کن.

-خودم میخورم.

-من برم رامین میاد. بیا اینو بخور.

آبان دهنش رو باز کرد و منتظر به مادرش خیره شد. کمی از غذا رو خورد و بعد سوال پرسید.
-مامان؟

-جان...

-ازم .. ازم بدت نمیاد؟

-چی کارت کنم. بچمی. پاره تنمی. بیا اون دیلاق دو متری که حرف گوش نمیده معلوم نیست با دخترای مردم چی کار میکنه. اونم از رعنا با این شوهر کردنش. زن حاملش رو تنها گذاشته؛  خونه خودشون کپیده. قرار بود دو سه روز باهم باشن بچم برگشته خاک بر سر هنوز نفهمیده. اینم از تو. آدم سنگ بشه مادر نشه.

-یعنی بدت میاد؟

-نه مادر. سخت بود که بگم به من چه. ولی الان میگم. مگه تو به من و بابات میگی توی تخت چه جوری باشیم.

آبان سرش رو پایین انداخت و سرخ شد و مادرش ادامه داد.

-بعد اون قضیه بیشتر درمورد کسایی که مثل تو بودن خوندم. نه اینکه باهاش کنار بیاما. ولی با چندتا مادر دیگه حرف زدم. توی این اینستا پینستا چی بهش میگن اونجا. بهت میگم با کسی نباش چون خلاف قانونه. اون اوایل حتی میگفتم خلاف شرعه بعدش فکر کردم من خودم نه درست نماز میخونم نه درست روزه هامو گرفتم. به چیت گیر بدم. فقط ترسیدم از اینکه بالای دار ببینت. کل دیشب خواب به چشمم نیومد. وقتی شنیدم بیگناهی نفس راحت کشیدم. میدونستم بچه من اهل کارای ناجور نیست.

آبان جرعت حرف زدن نداشت. تمام شب هایی که توی آغوش رهام خوابیده بود یادش اومد. سکس نداشت ولی به این معنی نبود که دلش نخواد.

ضعف انگشت هاش از بین رفتن و متوجه سوزش قفسه سینش شد. همون موقع مادرش لیوان آب رو همراه قرص هاش بهش داد.

-بیا مادر اینم بخور بعد یه دل سیر بخواب.

آبان سر تکون داد و قرص هاش رو خورد. بعد از رفتن مادرش دراز کشید. عذاب وجدان داشت. مطمئن بود لیاقت این همه محبت و خوش بختی رو نداره.

پلک هاش سنگین شد و .. سرش سنگینتر .. میفهمید خانوادش باهم حرف میزنن اما متوجه حرف هاشون نمیشد. ذهنش هر سمتی میرفت. عکس لبخند رهام توی ذهنش اومد و بعد صورت سرد رها.. سردی بازداشتگاه. ترسی که موقع بازداشت داشت.. همه چی از فکرش رد میشد و حس سرگیجش بیشتر میشد. توی دنیای خواب گیر افتاد و چشم هاش کامل بسته شد.

صدای گرم و آشنایی به گوشش رسید و چشم هاش رو باز کرد. چشم های سبزی که رنگ محبت داشت.
-د.. داداش فرهاد...
اولش فکر کرد داره خواب میبینه ولی واقعیت بود.

-سلام. حالت خوبه؟

-خوبم..تو. اینجا؟ منظورم اینه..

-نذاشتم مامان بابات بیدارت کنم. خودم اومدم. یه سری وسیله هاتو آوردم.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now