28

1.6K 241 138
                                    

آبان منتظر جلوی در دستشویی ایستاد و به هم سفر هاش نگاه کرد. آدم های مختلف با ظاهری متفاوت و داستان هایی شنیدنی از زندگیشون. اما هیچکدوم برای اون چیزی تعریف نمیکنن. بالاخره دستشویی خالی شد و آبان واردش شد. فرهاد لباسش رو مرتب کرد و سوییچ ماشین رو برداشت. آبان اومد و از ویلا بیرون رفتن. با باز شدن در خونه ساحل پیدا شد.

فقط کافی بود از خیابون رد بشن تا به دریا برسن. آبان با شوق به دریا خیره شده بود حتی پلک هم نمیزد تا لحظه ای تماشای دریا رو از دست نده.

فرهاد کنارش وایساد و به دریا خیره شد و نفس عمیق کشید.
-قشنگه.. مگه نه؟

فرهاد پرسید و آبان سر تکون داد و بعد چند ثانیه سوال خودش رو پرسید.

-اینجا ویلای کیه؟

-پوریان. روزای تنهاییش میاد اینجا.

-خیلی جای خوبیه.

-با یه زلزله یا سونامی از بین میره. ولی پوریان نمیفروشه. میگه حتی اگه خراب بشه روی زمینش دوباره خونه میسازه.

-خب راست میگه. همسایگی دریا بودن افتخاره..

-بیا بریم الان گشنه های آفریقا از خواب بیدار میشن صداشون در میاد.

آبان پشت سر فرهاد راه افتاد و نگاهش رو از دریا نگرفت. سبکی هوا رو حس میکنه. صدای مرغ دریایی میشنید و آبی نیلگون دریا جلوی صورتش جولان میداد.

فرهاد بهش نگاه کرد. صورتش رو کج کرده بود و به اطرافش توجهی نمیکرد و فقط قدم برمیداشت.
-هی.. چرا اینجوری به دریا خیره شدی؟

-آخه.. دریاست. دلم براش تنگ شده بود. ببین چه خوشگله.. همیشه حالم رو خوب میکنه.

-فکر کنم تو دریا پرستی.

-نخیر من خدا رو دوست دارم. استادم گفته بود دریا منو به خدا میرسونه.

-به پری دریایی و خدای دریا شاید ولی خدای یکتا شک دارما.

-پری دریایی و پوسایدن وجود ندارن.

-پو چی چی؟

-هیچی.. فرهاد بستنی بخریم؟

-هر چی تو بگی.

آبان لبخند زد و سوار ماشین شد. به اولین مغازه ای که رسیدن فرهاد نگه داشت و وارد شدن. جای کوچیک و با نمکی که احتمالا تمام اجناسش حداقل برای یک هفته پیشه.

فرهاد یه قوطی پنیر و یه بسته خامه عجیب که تا حالا اسم کارخونش رو نشنیده بود برداشت و آبان سمت یخچال ها رفت.  بستنی کیم و عروسکی تنها چیزی بود که توی یخچال پیدا میشه. به ناچار همون رو برداشت و سمت فرهاد رفت.

خریدشون تموم شد. اما هیچ نانوایی پیدا نمیشد. بین کوچه پس کوچه ها گشتن که بوی بربری تازه به مشام فرهاد رسید.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now