last part

2.3K 267 269
                                    

رامین جلوتر از بقیه وارد شد و سراغ خانوادش رفت. درمورد آبان پرس و جو کرد فهمید اونجا نرفته.

همراه با پدر و مادرش از ساختمون بیمارستان بیرون اومد و پیش رهام و فرهاد ایستاد.

-اینجا نیست.

پدر آبان سر رهام فریاد زد.

-این بود قسمی که خوردی؟ قرار بود ناراحتش نکنی چی شد؟

رها حرف زد.
-تقصیر منه قضیه اصلا اونجوری نبود.

فرهاد پرید وسط
-شما باهاش حرف زدین؟

مادر آبان جواب داد.
-نه. توی خونه دیدمش.

صدای مردی از پشت سر اومد.

-چیزی شده؟ کمک میخواین؟

مادر آبان داد زد.
-اینجا چرا وایسادی؟ برگرد برو پیش زنت. تازه زاییده ولش کردی اومدی اینجا. هممون پایینیم. چیزی نیست شما بفرما برو. دختر من گشته شوهر پیدا کرده.

گوشی پدر آبان زنگ خورد و با شنیدن صدای حرف زدنش توجه بقیه جلب شد.

-جانم بابا.  کجایی؟ آره به دنیا اومد جفتشون هم سالمن.  یه پسر سفید و تپل عین بچگی های خودت. آبان جان بابا صدای باد میاد. کدوم ساحل رفتی؟

مادر آبان گوشی رو چنگ زد و از دست شوهرش گرفت و روی آیفون گذاشت.

-بابا از طرف من آوش رو بوس میکنی؟ از طرف من از بقیه خدافظی کن. خیلی دوستون دارم.

مادرش داد زد.
-کجایی آبان؟ خون به جیگرم نکن. بیا دو کلمه حرف بزنیم. آبان. الو؟ پسرم..

آبان گوشی رو قطع کرد و باز به دریا خیره شد. حالا که رعنا حالش خوبه و سالمه با خیال راحت میتونه پا به دریا بزاره.

.
.
.

رهام کلافه دست به موهاش کشید و حرف های آبان یادش اومد.

-میدونم کجاست. ساحل کاسپین. مطمئنم همونجاست.

رامین حرف زد.
-منم میرم یه جای دیگه رو بگردم شاید پیداش کردم.

رهام مطمئن تر از قبل حرف زد.

-بهم گفته بود کجا میره. میدونم.. همون جاست.

هر کسی سوار ماشینش شد و فرهاد جلوتر از بقیه با موتور میرفت.
آبان بدون اینکه بدونه چند نفر حاضرن بخاطرش همه چیز رو رها کنن و دنبالش بگردن به بهونه تنهایی و بی‌کسی چند قدم دیگه توی آب رفت.

سرما بدنش رو لرزوند. موج آب به عقب هُلش میداد و آبان بیشتر از قبل تلاش میکرد جلو بره.

رهامی که چشم بسته بهش اعتماد کرده بود.. هیچی از خاطراتش واقعی نیست...

آب تا کمرش رسیده بود که صدای روشن شدن یه قایق موتوری رو شنید و ترسید.
دردش باز یادش اومد. توی یه لحظه کل دریا رو قرمز دید و چند قدم عقب رفت.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now