24

1.6K 265 74
                                    

نیم ساعت تموم همونجا نشست تا خواب رهام سنگین بشه. وقتی صدای خس خس نفس های عمیقش رو شنید دست های نرمش رو روی گردن و سر رهام گذاشت و آروم بلندش کرد. از روی مبل بلند شد و سر رهام رو روی بالش گذاشت.

اول سمت دستشویی رفت و حوله کوچیکی رو برداشت و با آب سرد خیسش کرد و بعد به آشپزخونه رفت. یه کاسه رو پر از یخ کرد و کنار رهام برگشت. حوله رو روی پیشونیش کشید و دونه های عرق سرد رو از روی صورتش پاک کرد.

انگشت هاش رو سمت صورت رهام برد و استخوان برجسته گونش رو لمس کرد. حس خوبی داره از بر شدن تک تک اجزای صورتش. صورت جذاب و مردونه‌ی دیوانه کنندش.

حوله رو برداشت و روی یخ ها گذاشت تا دوباره سرد بشه و بعد روی پیشونی رهام برگردوند. دستش رو روی گردن رهام گذاشت. هنوز تنش زیادی گرمه. هم زخمی شده هم مریض.

نمیتونه حال بدش رو ببینه. رهام توی ذهنش یه مرد قوی و کامله و نمیتونه ضعیف باشه. اما از یه دید دیگه اون ضعیف نیست و داره برای سر پا بودن میجنگه.

رهام راز بزرگ توی قلب آبان بود که نمیخواست هیچ وقت خانوادش ازش خبردار بشن. رهام متعلق به دنیای خودش بود نه هیچ دنیای دیگه ای. شاید یه روزی به دریا اجازه بده نگاهش کنه. آخه دریا همیشه تمام آرامشش میشه.

تا دم دمای صبح کنار رهام نشست و حوله روی سرش رو عوض کرد تا وقتی که دیگه تب نداشت.

آبان یه دستش رو روی پیشونی خودش و دست دیگه رو روی پیشونی رهام گذاشت و دمای بدن هاشون رو مقایسه کرد. بالاخره رهام دمای بدنش نرمال شد. آبان به خودش جرعت نداد به زخمش نگاه کنه و پانسمانش رو کنار بزنه. پتو رو روی بالاتنه لختش کشید و همونجا روی زمین دراز کشید و خودش رو جمع کرد.

رهام رو دوست داره بی هیچ قید و شرطی. حتی دلیل خاصی هم نداره.درسته که خیلی خوشگل و خوش هیکله ولی، این دلیلی نیست که آبان جذبش میشه. توی عمق چشم های تیرش یه ناراحتیِ خاصه‌ خودش رو داره و معمای بزرگیه که آبان رو غرق میکنه.

رفتاراش متفاوته. یه روز عصبی و یه روز مهربون.دست نیافتنی و در عین حال نزدیک. آبان چشم هاش رو بست. با شنیدن صدای خر و پف رهام لبخند زد. آروم خوابش برد اما این دفعه یه خواب خوب دید.

خوشحال و راحت روی شن ها نشسته بود و با دستش جمله ای نامشخص روی شن ها مینوشت. سرش رو برگردوند و داد زد.
-مامان.. دیدی الکی میگفتی دریا نرو. من که بخاطر تو توی دریا نمیرم.
صدای رعنا رو شنید که باهاش حرف میزد اما یادش نمیاد چی بهش گفت. فقط یادشه مثل همیشه بهش گفت دردسر کوچولو. حس خوشبختی میکرد. خوش بخت ترین آدم روی زمین. اون تنها نبود و دست مردی توی دست هاش بود. با خیال راحت سرش رو روی شونش گذاشته بود و به دریا خیره نگاه میکرد....

صدای زمزمه فرهاد رو شنید و از خواب بیدار شد ولی چشم هاش رو باز نکرد.
-رهام. صدامو میشنوی؟ پاشو. پاشو این دارو ها رو بخور دردت رو کم میکنه. پاشو داداش. دستم رو بگیر. پاتو زمین نزار آبان خوابه.

آبان یک دریاTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang