17

1.7K 260 82
                                    


رهام وارد شرکت شد و با دیدن پدرش سلام آرومی گفت و از کنارش رد شد اما اون دنبالش اومد.

-یه خونه پیدا کردم. با خریدنش میتونی اقامت کانادا رو بگیری.

-فعلا سرم شلوغه. نمیخوام از ایران برم.

-یکی رو میخوام اون طرف کارای واردات کالا رو انجام بده. زودتر باید بری.

-بعدا

-رهام. بیشتر کارای قانونیت رو انجام دادم. بقیش رو دیگه خودت باید بری جلو.

-تا چهار سال دیگه نمیتونم برم.

-چهار سال! چرا؟

-رها رو بفرست بره. حداقل اون طرف کثافتکاری هاش آبروت رو نمیبره.

-رفتن رها چه ربطی به کار ما داره؟ همیشه سر بار بوده هیچ کمکی نکرده. تو باید بری.

-نمیخوام.

-تا ماه پیش که میخواستی بری. چی شد.

-یه دلیل پیدا کردم بمونم. یه دلیل تا زندگی کنم.

-چیه؟ اون دختره؟ همون رفیق رها؟ بدبخت اون اگه آدم بود که ...

-بابا! هیچ اهمیتی به اون نمیدم. قرار نیست همه چیز رو بهت بگم.

-من پدرتم..

-کاری نکن حرفی بزنم همین یه ذره حرمت باقی مونده از بین بره.

پدرش سکوت کرد و رهام وارد اتاقش شد. دیوانه شده! بخاطر آبان از کانادا رفتن منصرف شد! حتی از حرفی که زده پشیمون نیست.

یه تصویر زیبا توی خیالش نقش بست. خودش و آبان توی یه کشور دیگه خوشحال کنار هم... یعنی میشه یه روزی واقعی بشه؟ حیف که شک داره آبان حتی نگاهش کنه.

یاد وقتی افتاد که آبان بغلش کرده بود. یه پسر معمولی قبول نمیکنه به همین راحتی یه پسر نیمه لخت رو شب بغل کنه. حتما اون هم چیزی حس میکنه. حتما یه احساسی ته ته قلبش داره.

رهام بین یه حس خوب و درد گیر کرده. حتما عشق همینه.

قبول داره از آبان خوشش میاد و تصور اینکه بتونه روزی اون بدن نحیف و شکننده رو لمس کنه مغزش رو از کار میندازه. اما عشق؟ باورش نمیشه عاشق شده باشه. عشق یه چیز افسانه ایِ که برخلاف باور مردم برای هر کسی اتفاق نمیوفته.

امکان نداره همه ی عالم بتونه عشق رو لمس کنه و یه نفر دیگه رو بیشتر از خودش دوست داشته باشه و بپرستتش با وجود تمام عیب ها و مشکلاتش دوستش داشته باشه و ستایشش کنه



 
آبان دستش رو دور کمر مادرش حلقه کرد.

-مامان. مرسی. دوست دارم.

-منم دوست دارم پسرکم. حالا منو ول کن یه برنج خوب دم کن ببینم.

-مامان؟

آبان یک دریاDonde viven las historias. Descúbrelo ahora