35

1.3K 234 42
                                    

بعد از چند دقیقه بدون هیچ حرفی رهام کلافه شد و به سمت آبان برگشت.
-خب اگه من برم مامانم رو ببینم تو دوباره خوشحال میشی؟

آبان خندید و سر تکون داد و رهام هم لبخند زد. وقتی لبخند روی لب های آبان نبود به مردونگی خودش شک میکرد.

روز با سرعت زیادی به سمت شب میدوید و آبان به خونه برگشت. رهام جلوی در ورودی خونه والدینش وایساده بوده و دلش نمیخواست وارد بشه. دلشوره عجیبی داشت. یه حس ششم خیلی قوی بهش میگفت اونجا نره و عقلش خاطرات تلخش رو یاد آوری میکرد. هیچ خاطره خوشی نداره. نفس عمیق کشید و زنگ در رو زد و چند لحظه منتظر موند و مادرش توی چهارچوب در پیداش شد. رهام سلام کرد .

-سلام.

-سلام. اومدی.. بالاخره اومدی.

-حالم کامل خوب شد. اومدم ببینمت.

-بیا تو. میخواستیم شام بخوریم.

-چیزی نمیخورم.

-چرا؟ بیرون چیزی خوردی؟

-نه. اشتها ندارم.

مادرش کنار رفت و رهام وارد خونه شد و به اطرافش نگاه کرد. خبری از پدرش نبود و خونه بوی دود سیگار و الکل نمیداد.
-بقیه کجان؟

-رها قرار بود بیاد پایین شام بخوره. هه. اون بابای بی شرفت هم معلوم نیست کدوم گوری رفته و با کدوم حرومزاده ای غذا کوفت میکنه.

-مامان... حال خودت چطوره؟

مادرش سکوت معنا داری کرد و روی مبل نشست و با لبخند به پسرش نگاه کرد. بخاطر تمام لحظه هایی که کنارش نبود متاسفه. اگه سال های پیش بیشتر به رهام توجه میکرد الان مردی میشد که میتونست بهش تکیه کنه نه کسی که از خونه فراریه.

-مگه اینکه تو یادی از من کنی. اونم معلوم نیست آفتاب از کدوم طرف در اومده.

رهام لبخند زد و کنار مادرش نشست.
-آفتاب از سمت یه نفر دراومده که دلش می‌خواد من بیشتر پیش خانوادم باشم.

مادرش لبخند زد و ابرو هاش بالا رفت.
-خب. پس آفتاب از سمت یه ملکه داره بالا میاد..

-ملکه نیست.

-چرا؟

-چه عجب این خونه بوی سیگار و مشروب نمیده!

-از اون روزی که اینجا بودی و زخمی رفتی رها کمتر الکل میخوره. هنوز زیاد سیگار میکشه اما فقط توی اتاق خودش. ندیدم اون زهره ماری های عجیب هم بکشه. نگفتی .. اونی که میتونه تو رو برگردونه خونه چرا نمیتونه ملکه قلبت باشه؟

-ملکه نیست چون پادشاهه.

مادرش لبخندش محو شد و به صورت رهام خیره شد.
-رهام! توی ایران! با یه پسر رابطه داری؟

-اون فوق العادس.

-بیخیالش  شو.

-چیزی نیست که کسی بتونه بهم بگه چی کار کنم. دوستش دارم. به هیچکس هم ربطی نداره. بخاطر گفتنش هم متاسف نیستم. اون با همه فرق داره.

آبان یک دریاOnde as histórias ganham vida. Descobre agora