13

1.5K 269 92
                                    

پوریان به سمت کلاسش میرفت و زیر لب بد و بیراه میگفت. این دختر دیوانس. غیر قابل تحمله. کدوم احمقی میتونه عاشق این موجود منفور بشه؟!

وارد کلاسش شد وآخرین ردیف نشست ؛ گوشیش لرزید و جواب داد.

-هوی پوری؟ کیف پولت خونس.

-سگ تو روح زندگی سگیم. گفتم یه چیزی رو جا گذاشتم.. علی.. جون من بیا دنبالم.

-به من چه. می‌خوام یه سر برم بوتیک کار دارم.

-علی.. تو رو جدت بیا. بخوام از آبان پول بگیرم برگردم آبروم میره.

-بابا با آبان بیا دیگه. اصلا از رفیقای دانشگاهت بگیر.

-اینا خسیسن. علی... اگه بیای برات یه دست کله پاچه میگیرم.

-کلپچ .. نه.. یه کاسه کباب همچین پر و پیمون می‌خوام.

-قبول. حله.

-ساعت چند اونجا باشم؟

-یه دو سه ساعت دیگه بیا. خیلی مردی.

-خدافظی.

پوریان گوشی رو قطع کرد و دستش رو به داخل جیبش برد. هیچ پولی نداره. داخل کیفش رو گشت. واقعا هیچی با خودش نداره! شونه هاش رو بالا فرستاد. امروز هم میگذره.

آبان خمیازه ای کشید و با صدای خسته نباشید استاد به خودش اومد. کلاسش تموم شد.

  لحظه ای که پاش رو از کلاس بیرون گذاشت یکی از همون پسرایی که دوست نازنین بود دستش رو دور گردنش انداخت.

-چطوری؟ کلاست تمومه؟ بعدیش کیه؟

-سلام. آره تموم شده. همین یکی بود.

-خبر داری این آقای مکانیک بیشعور کی کلاسای امروزش تموم میشه؟

-فقط یه کلاس داشت. اونم باید کارش تموم شده باشه.

-چی؟ الان؟! وقت نداریم؟

-چی؟

-آم.. چیزه. نازی می‌خواد این دعوا رو تموم کنه. یه نقشه کوچیک داره.

-اذیتش نکنین. پسره خوبیه .

-هه معلومه اصلا فرشتس. از نوع رانده شدش.

-جدی میگم. خب شما هم اذیتش کردین.

-ببین اینا هیکلاشون گنده و ترسناکه دلشون می‌خواد همه بهشون بگن چشم. اصلا می‌خوایم صلح کنیم آره.

-صلح؟

-آره. میدونی حق با توئه. بیا یه کاری کنیم. برو پیشش بعد بگو کجایین ما بیایم حرف بزنیم سنگامونو همچین .. چی میگن بهش؟ وا بکنیم. بریزیم دور از این حرفا. بگو سجاد گفته بیا حرف بزنیم دست بدیم رو بوسی کنیم همه چی بره پی کارش.

-خب..اگه واقعا می‌خواین مشکلاتتون رو حل کنین من بهش خبر میدم.

-آهان. حالا شد. قربونت دادا. پس میبینمت. تموم میشه. آدم میشه دیگه سر به سر هم نمیزاریم.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now