3

1.8K 335 92
                                    


رهام کلافه بین موهاش دست کشید و به علی خیره شد.

-بخدا اصلا حواسم نبود..

پوریان دسته بازی رو ول کرد و از روی زمین بلند شد و بدون شور و حال همیشگیش حرف زد.

-این چس ترم نشنیده باشه؟

رهام سرش رو به نشونه منفی تکون داد.

-فکر کنم رفت حموم .. نشنیده..

-فعلا بیخیال. صبر کنیم تا فرهاد آروم بشه. بابا من چرا باید به فکر قیافه یه آدم مرده باشم که شبیه کی هست و کی نیست. اه

علی:نریم دنبالش؟

رهام: فوقش میره بهشت زهرا. امشب بر نگرده فردا صبح خونس. میرم ببینم این پسره چی شد.

رهام کلافه به راه روی بین اتاق ها برگشت و چند ضربه به در زد و بعد وارد شد. با دهن باز به صحنه رو به روش خیره شد..

آبان از خستگی زیاد روی تخت خوابش برده بود. یه تیشرت ساده سفید با شلوار ورزشی خاکستری پوشیده بود و روی تخت ،خودش رو جمع کرده بود و مثل یه بچه خوابیده بود.

پوستش زیادی سفیده و بین موهای قهوه ای روشنش تار های طلایی داره.. مژه هاش بلند و بوره.  صورت جذابی داره.. لبای گوشتی صورتی و بینی قلمی کشیده.. اون فقط خوشگله.

به نظر رهام هیچ شباهتی به فرزاد نداره اون خیلی خوشگلتره.

چند دقیقه گوشه تخت نشست و نگاهش کرد. احساسی بهش نداره فقط به نظرش اون زیباست نه چیز دیگه.

بخشی از پتویی که روش نخوابیده بود رو برداشت و روی بدنش کشید چراغ رو خاموش کرد و در اتاق رو باز گذاشت. آروم بیرون رفت و پیش دوست هاش برگشت.

پوریان به طرز عجیب و غیر قابل باوری بر خلاف پر حرفی همیشگیش، حرف نمیزد و اما علی مثل هر روز بدون اینکه احساسی نشون بده سرش توی گوشیش بود.

پوریان آهی کشید و آروم حرف زد.

-یه بار نشد من نرینم. فقط یه بار.

رهام جوابش رو داد.

-بس کن. اصلا شبیه باشه.. که چی؟

علی:ببند بابا.وقتی یادت انداختم شبیهشه کَفِت برید.

-اصلا هر چی. فرهاد داره زیادی جوش میاره.

پوریان: حق داره. خب یاد اون میوفته. میترسه آخر این ماجرا این چس ترم مثل فرزاد بشه.

- داری تا کجا پیش میری؟ مگه قراره چی کار کنیم؟ عقلت کجاست؟... اصلا دیگه درموردش نگین. حتی یه کلمه. فعلا که یه ترم اینجاست.

چند ساعت گذشت و فرهاد به خونه برنگشت. دیر وقته علی زودتر از بقیه رفت و توی تختش خوابید.

پوریان نگاهی به ساعت انداخت و بعد به گوشی فرهاد که جا گذاشته بود خیره شد سرش رو تکون داد و از جلوی تلوزیون خاموش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. پارچ آب یخ رو سرکشید و دوباره توی یخچال گذاشت.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now