37

1.4K 234 133
                                    

-چی شده؟

-خستم.. خیلی..

-کابوسم یادم رفت. دیشب بهت نگفتم چی بود؟

-نه فقط گفتی صدای قایق موتوری میداد.

-نه صدای لالایی بود. مامانم داشت حرف میزد. نمیدونم.

- در موردش نگفتی. راستی. دیشب خیلی خوب بود. حس اینکه حالت رو بهتر کنم ....

-مرسی.. بخاطر همه چی.. خستگیت در رفت؟

-مگه میشه با تو حرف بزنم و خستگی بمونه؟

-آم.. دوست دارم..

رهام لبخند زد و در جوابش دوست دارم رو زمزمه کرد. شنیدن صادقانه ترین جمله بی دفاعِ عشق از زبون کسی که عاشقشی قابل ستایشه.

آبان به بهانه درس خوندن تلفن رو قطع کرد و رهام ترسش بیشتر شد.
ترس از دست دادن آبان وحشتناک ترین کابوس زندگیشه.

سعی کرد روی کارش تمرکز کنه اما نتونست. از پشت میزش بلند شد و از اتاقش بیرون رفت. بین راه رو های شرکت قدم زد و به فکر رفتن افتاد. نیاز داره هرچه زودتر با آبان از این کشور بره. تصمیم عجولانه ای نیست. چیزی که اگه بهش فکر نکنه حماقت خودش رو به رخ میکشه.

باید مدارک آبان رو ازش بگیره و به فکر کارت پایان خدمتش باشه. اگه رفتنشون طول بکشه و آبان 18 سالش کامل بشه باید صبر کنن تا بخاطر قلبش معاف بشه و تا اومدن کارتش صبر کنن. شاید آبان اولش مخالفت کنه اما با حرف زدن مشکلشون حل میشه.

آبان سعی میکرد جزوه رو به روش رو بخونه اما صدای جر و بحث علی و پوریان از پذیرایی به گوشش میرسید. دود قلیونشون خونه رو پر کرده بود و نمیتونست به درسش توجه کنه. لب پایینش رو بیرون داد و به گوشه فرش خیره شد و توی فکر فرو رفت.

رهام ازش خواسته بود دنیایی رو تصور کنه که کنار خانواده و عشقش تونسته بهشت رو حس کنه. اصلا چنین چیزی ممکنه؟ پدر و مادرش هیچ وقت رهام رو نمیپذیرن. از آبان انتظار دارن تا آخر عمر تنها باشه و هیچ وقت سمت عشق نره.

آبروی خانوادش براش اهمیت داره اما دنیای بدون عشق ارزش زندگی کردن نداره. وقتی کسی نیست که بیشتر از خودت دوستش داشته باشی برای چی نفس بکشی؟

از روی زمین بلند شد و روی تخت دراز کشید و سرش رو بین ملافه ها فرو کرد و عطر تن رهام رو بو کشید و لبخند زد. رایحه تنش رو بیشتر از هر عطری دوست داره. بالشش رو بغل کرد و دلش برای رهام تنگ شد. آرزو کرد زمان بگذره و زودتر شب بشه تا بتونه رهام رو به آغوش بگیره.

صدای پوریان و علی بالا گرفت. آبان از اتاق بیرون اومد و بهشون خیره شد. پوریان روی کمر علی نشسته بود و مدام بهش میگفت ((بگو غلط کردم)) و علی فحش میداد.
-چی کار میکنین؟

پوریان سرش رو بلند کرد و به آبان جواب داد.

-مرتیکه بی ناموس خجالت نمیکشه.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now