46

941 164 42
                                    

آبان وایساد و تلاش کرد گوشیش رو از دست رامین بگیره اما رامین این اجازه رو بهش نداد. آبان بیشتر تلاش کرد و با سیلی محکمی که به گوشش خورد متوقف شد.

-این چیه؟؟ آبان... با توام.. این چیه؟

آبان دستش رو روی صورتش گذاشت و فریاد زد.
-به تو ربطی نداره.

-پس به کی ربط داره؟ چه گوهی داری میخوری؟ وضع دو روز پیشت رو یادت رفت؟ خجالت نمیکشی؟

-مگه چی کار کردم؟

رامین به صورت برادر کوچیکترش مشت زد و آبان روی زمین افتاد با لگدی به پهلوش خورد از درد به خودش پیچید و تنش رو جمع کرد.

رامین خم شد و یقه لباس آبان رو توی دستش گرفت‌.
-چی کار کردی؟ واقعا حالیت نیست الاغ..

آبان دست داداشش رو کنار زد و با آرنج به پهلوش کوبید سعی کرد ازش فرار کنه اما فایده ای نداشت. رامین خیلی ازش درشت تره.

با سیلی دیگه ای که به صورت آبان خورد گوشه لبش پاره شد.

آبان خسته بود از اینکه دیگران براش تصمیم بگیرن. از خودت متنفر بود که زورش به برادرش نمیرسه. تفاوت جسمانیشون توی دعوا بیش از حد به رخ کشیده میشد.

صدای فریاد پدرش رو شنید که یقه رامین رو کشید و به گوشش سیلی زد.

-داری چه غلطی میکنی.  مگه نگفتم دست روی این بچه بلند کنی خودم میکشمت.

رامین داد زد.
-بفرما تحویل بگیر آقا زادتو. این لجن با یه یارویی دوسته.

پدرش گیج زمزمه کرد.
-چی.. آبان‌‌..

آبان گریه نکرد. خودش رو جمع و جور کرد و با اینکه یه سختی نفس میکشید سعی کرد محکم به نظر بیاد.

-من کار اشتباهی نکردم..

پدرش دستش رو بلند کرد و آبان چشماش رو بست.. چیزی حس نکرد و فقط صدای فریاد شنید.

-ما به جهنم.. خودت چی میشی ؟ عقل نداری؟ نمیترسی؟؟

آبان باز تکرار کرد.
-من کار اشتباهی نکردم..

دوباره رامین بهش حمله کرد به صورتش مشت زد. آبان‌ روی زمین افتاده ‌و درد تک تک ضربه هایی که بهش میخورد رو تا مغز استخون حس میکرد.

آخرین ضربه لگدی بود که یه قفسه سینش خورد. برای لحظه ای حس کرد قلبش نمیزنه.. نفسش بالا نمیاد.

درحالی که پدرش هیکل بزرگ رامین رو کنار میکشید و باهاش دعوا میکرد قطره اشک آبان از گوشه چشمش پایین رفت.. نمیتونست نفس بکشه.

رعنا به سمتش دوید و چند ضربه آروم به صورتش زد. آبان میدید باهاش حرف میزنه اما متوجه حرف هاش نمیشد..
تصاویر براش تار تر و تار تر از لحظه های قبل میشد.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now