8

1.6K 304 185
                                    

رهام می‌خواست قبل از بیدار شدن آبان بره و در رو باز کنه اما دستش زیر سرش بود. آبان لرزید و نفس عمیق کشید. دوباره مشت ها به در برخورد کرد و آبان با ترس پلک هاش رو باز کرد و خواب آلود حرف زد.

-صدای چیه؟

رهام در گوشش حرف زد.

-یکی داره در میزنه.. برم باز کنم؟

آبان دید هنوز سرش روی دست رهام مونده. سرش رو بلند کرد و زیر لب معذرت خواهی کرد و توی تاریکی لبخند مهربون رهام رو ندید.

رهام از تخت بیرون رفت و با سرعت در خونه رو باز کرد. با دیدن قیافه الکی خوش علی و لپ های قرمز پوریان متوجه همه چیز شد.

-شما دوتا مستین؟

علی لبخند احمقانه ای زد و سر تکون داد. وقتی پوریان می‌خواست حرف بزنه رهام دستش رو جلوی دهنش گرفت و بازوش رو به داخل خونه کشید.

-مگه نگفتم وقتی جایی برنامه میزارین شب همونجا بمونین؟

علی سعی کرد آروم حرف بزنه.

-آخه.. تو یه کارایی با چس ترم میکردی بعد ما دیگه قرمه سبزی نداشتیم.

-خفه شو علی. چه فکری در مورد من میکنی؟

-لاشی.. فقط لاشی.

پوریان دست رهام رو گاز گرفت و وقتی دستش کنار رفت شروع کرد داد زدن.

-امشب شب مهتابه.. حبیبم رو می‌خوام...

این دفعه علی بود که دستش رو جلوی دهن پوریان گذاشت..

-هیش..

علی در گوشش گفت و به سمت اتاق کشیدش. بدن پوریان براش خیلی سنگین بود و نزدیک بود بیوفته برای همین رهام رفت کمکش.

وقتی به اتاق رسیدن پوریان خودش رو کنار کشید و روی تخت افتاد.

صدای آخ گفتن آبان بلند شد و رهام با بیشترین سرعتی که داشت دستش رو جلو برد و یقه لباس پوریان رو گرفت و به عقب کشید. بلندش کرد و سمت تخت خودش بردش و روی تخت رهاش کرد.

سمت آبان رفت و کنار تخت روی زمین نشست.
-خوبی؟

-اون خیلی سنگینه..

-صد و ده کیلو خیلی هم سنگینه..

-من فقط شصت و چهار کیلوام. له شدم.

علی بین حرفاشون پرید.

-هشتاد دقیق.. عجب چیزیم..

همونجا روی زمین دراز کشید که صدای رهام در اومد.

-برو تو اتاقت احمق.

علی سر تکون داد و همون جوری روی زمین باقی موند.

رهام توی فضای نیمه تاریک اتاق چند لحظه ای صبر کرد و بعد پتو رو بلند کرد و روی بدن آبان کشید.
-بخواب... سه ساعت دیگه باید بیدار بشی.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now