40

1.7K 229 77
                                    

دیگه گریه نمیکرد. بازداشتگاه اتاق سرد و خاکستری بود و به غیر از آبان کسی اونجا نبود.

به کف زمین خیره شده بود و به هیچ چیز فکر نمیکرد.
شب شده اما خواب به چشم هاش نمیاد. جرمش چیه؟ خودش بودن؟ دروغ نگفتن در مورد هویتش؟ مگه به کسی آسیب زده مگه از کسی دزدی کرده اصلا چرا باید اینجا باشه.

هر لحظه هوا سرد تر میشد. آبان روی زمین دراز کشید و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. سرما تا مغز استخونش نفوذ کرده بود و تنش میلرزید.

بسته قرصی که فرهاد توی جیبش گذاشته بود رو سرباز ازش گرفت. هیچ چیزی جز لباس هاش همراهش نیست و احساس بی‌کسی میکنه.

برای خودش هم عجیبه که قلبش هنوز میزنه. گوشه های ذهنش میدونست روزی به اینجا میرسه و خودش رو آماده کرده بود. حتی اگه سرش بالای دار هم بره براش مهم نیست. در هر صورت مرگ توی سرنوشت همه هست و سایه بلندش از بچگی همراه آبان بوده و ترسی ازش نداره. اما از بی‌آبرویی خانوادش و تنها موندن رهام میترسه.

از کنایه ها و خاطراتی که قراره عذابشون بده میترسه.

چی شد که گرفتنش؟ اینو نمیفهمه. صدای بلندی از در بلند شد و بعد نور به داخل بازداشتگاه تابید. سرباز جلو اومد و به مچ دستش دستبند زد.

-مگه شب نیست؟ کجا میریم؟

-گفتن ملاقات داری.

-الان؟ این وقت شب؟ مگه میشه؟

-دهنت رو ببند و راه بیوفت.

.

.

.

رهام با تمام توانش به در های آهنی خونه پدریش کوبید.
بعد چند دقیقه در باز شد و خدمتکاری که در رو باز کرده بود رو کنار زد و به سمت ساختمان اصلی دوید.

-رها؟

اسم خواهرش رو فریاد زد و در خونه رو باز کرد و داخل رفت.
نمیدونست چی می‌خواد بهش بگه یا چی کار کنه مغزش کار نمیکرد هر رفتاری ازش ممکن بود.

از عصبانیت چشم هاش سرخ شده بود و رگ های گردنش برآمده شده بود. دوباره فریاد زد.
-رها!؟ کدوم جهنمی قایم شدی.

-رهام؟ چت شده ؟ چی شده؟

برای چند لحظه به مادرش نگاه کرد و زمزمه کرد.
-با دستای خودم میکشمش. مگه همینو نمی‌خواد. خودم میکشمش.

-چی داری میگی؟ رهام ..

رهام به طرف پله ها رفت و صدای مادرش رو نشنید. در اتاق خواهرش رو باز کرد و با اتاق خالی مواجه شد. هیچکس اونجا نبود. مشتی به دیوار کوبید و از عصبانیت فریاد کشید.

-کجاست؟ کدوم گوری رفته؟

گوشیش رو برداشت و به خواهرش زنگ زد و هیچ پاسخی نگرفت.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now