14

1.5K 273 151
                                    


آبان پاوربانکش رو برداشت و به دور برش خیره شد. همین که گوشیش رو داشته باشه کافیه. همه وسیله هاش و بیشتر لباساش خونه هست.

این هفته براش عجیب بود. دانشگاه رفتن براش تغییر بزرگی بود. همخونه‌ای پیدا کرد و با کلی آدم جدید آشنا شد. از همه مهمتر با رهام آشنا شد.

روزای اول باهاش مهربون بود اما چند روز گذشته سرد و بی‌احساس بود. شب کنار هم می‌خوابن ولی رهام کوهی از بالش بینشون میزاره.

آبان می‌دونه حسی که بهش داره اشتباهه اما از گذروندن ثانیه ها کنارش لذت میبره. دو روز کامل برمیگرده خونه و از همه مهمتر میره دریا. دلش برای صدای موجها تنگ شده.

جمعه شب باید برگرده چون شنبه کلاس داره. به ساعتش نگاه کرد. ساعت نزدیک یازده ظهره. بهتر بود دانشگاه میموند و همونجا رامین میومد دنبالش نه اینکه برگرده خونه. با خودش فکر کرده بود برمیگرده و خبر میده که قراره بره خونه و دو روز بعد بیاد ولی کسی خونه نیست.

گوشیش لرزید و صدای پیام جدید بلند شد.
(( کجا بیام دنبالت؟))

آبان ترسید آدرس خونه رو بده. حتما بهش گیر میده که چرا قبول کرده اینجا زندگی کنه. به یاد کتاب فروشی کمی دورتر از خیابون اصلی افتاد و اسم اونجا رو برای رامین فرستاد. اینجوری حداقل میگه رفته بود کتاب ها رو ببینه.

نفس عمیق کشید و روی برگه کوچیکی برای روهام یادداشتی گذاشت.

((متاسفم نتونستم خبر بدم. دو روز نمیام))

یه ذره نوشته‌ی عجیبیه ولی ته دلش می‌خواد رهام نگرانش بشه. البته اگه اصلا اهمیت بده!

برگه رو زیر بالش رهام گذاشت و از خونه بیرون اومد. هنزفری رو توی گوشش گذاشت و آروم قدم زد. تا اومدن رامین زیاد وقت داره. لحظه هایی که میتونه فقط برای خودش باشه رو دوست داره.

وقتایی که تنهایی راه میره و مجبور نیست بخاطر دیگران تظاهر به چیزی کنه که نیست.

سرش رو بلند کرد و به آسمون خاکستری رنگ تهران خیره شد. حداقل وقتی بعد از ظهر به شهر خودش برگرده آسمون آبی میبینه. صورتش رو برگردوند و به خیابون خیره شد. رهام رو پشت فرمون دید و چشم هاش گرد شد. میتونه ازش خدافظی کنه.

لبخند زد و خواست از پیاده رو خارج بشه که دید یه دختر کنارش نشسته. قدمی که جلو رفته بود رو برگشت و از دور نگاهش کرد. دختر خیلی خوشگلیه. موهاش بلند طلاییه. آرایش زیادی نداره و خیلی زیباست.

معلومه کسی مثل رهام ازش خوشش میاد. دختر خم شد و گونه رهام رو بوسید و آبان چشم هاش رو بست.

دلش گرفت. از قبل میدونست رهام دگرجنسگراست. پس الان از چی ناراحت شد؟ سرش رو پایین انداخت و به راهش ادامه داد. با انگشت شصتش اشکی که توی چشمش جمع شده بود رو کنار زد و بعد چشم هاش رو مالید تا گریه نکنه. نباید ناراحت باشه اما نمیتونه.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now