25

1.6K 258 73
                                    


ساعت شش صبح بود و رهام بدون توجه به شرایط جسمانیش میخواست سر کار بره و قبل از بیرون رفتن از اتاق به صورت خواب آبان نگاه کرد.

کبودی روی صورتش رنگش به زرد و قرمز تغییر کرده بود و کم کم داشت محو میشد. بابت اون هنوز شرمندست ولی از داشتن آبان خوشحاله.

هنوز از ته دل باور نکرده رهام عاشقش شده اما رهام میخواد کاری کنه تا باورش بشه. همین که میدونه جای کوچیکی توی قلب آبان داره براش کافیه.

وقتی حالش بد بود آبان تمام شب بالا سرش موند. کاری که هیچکس به جز فرهاد انجام نداده بود. 

از در خونه بیرون رفت و سوار ماشینش شد. راه افتاد و به لبخند آبان فکر کرد و خندید. تنش برای جا گرفتن توی بغل رهام تراش خورده. اون فوق العادس. باهوشه. مهربونه. دوست داشتنیه. بی اندازه زیبا و جذاب.. آبان محشره با یه علاقه دیوانه وار به دریا.

رهام دلش میخواست یه دریای بزرگ باشه تا همیشه روح آبان رو آروم کنه. نمیدونست راز دریا چیه اما آبان بدجوری بهش وابسته شده و امکان نداره در مورد دریا با کسی صحبت نکنه.

جلوی شرکت نگه داشت و پارک کرد و وارد ساختمون شد. مثل روز های معمولی دیگه کاملا شلوغ بود. رهام سلامی گفت و وارد اتاقش شد. به کار هایی که باید انجام میشد و هیچ کدوم انجام نشده بود نگاه کرد.

کوهی از یادداشت هایی که به دیوار چسبیده بود و تک به تک باید برسی میشدن و به واحد های مربوطه ارسال میشدن. آهی کشید و دستش رو روی سینش گذاشت. چاقو اونقدری که به نظر میومد بهش آسیب نزده با این حال زخمش خیلی درد میکنه. طبیعیه. خیلی زود بهتر میشه. پشت میزش نشست و لپتاپش رو روشن کرد و توی فکر فرو رفت.

حس بغل کردن آبان خیلی قشنگه. وقتی میخنده لپش چال میوفته و وقتی عصبی میشه دندون هاش رو بهم فشار میده. همیشه یه جلد کتاب دستشه و از آشپزی لذت میبره. اون خودشه و همین خاصش میکنه.

رهام خندید و لبش رو به دندون گرفت. خیلی زود دلش برای آبان تنگ شد. میتونه کار رو کنسل کنه با آبان بیرون بره. یه قرار دوتایی. گوشیش لرزید. با دیدن پیام آبان اخم هاش تو هم رفت.

(( کی میای خونه؟ من ساعت چهار باید برم راه آهن.))

راه آهن.. اون می‌خواد بره! آخه کجا..

بهش زنگ زد و همون لحظه صدای آبان توی گوشش پیچید.
-سلام. کی رفتی؟ چرا بیدارم نکردی؟

-چرا میری راه آهن؟

-ها.. خب بخاطر هوا فردا و پس فردا تعطیله. بعدش هم که دانشگاه ندارم باید برم خونه.

-خب.. خب نرو..

-آخه بلیط گرفتم..

-کنسل کن. اصلا پول کنسل شدنش رو من میدم.

-آخه دلم برای خونه تنگ شده اینجا نمیشه نفس کشید.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now