31

1.6K 240 99
                                    

چشم هاش رو باز کرد و تکه های هیزم رو دید که داخل شومینه میسوخت. تصوری از زمان و مکان نداشت. بدنش رو از بین پتو بیرون کشید و به اطرافش نگاه کرد.

کمی پایین تر از شومینه پسرای جمع توی یه خط دراز کشیده بودن و صدای خر و پف کردنشون سر به فلک کشیده بود. رهام رو دید که کنار پوریان خوابیده و تکون نمیخوره. مثل هر شب لباسش رو درنیاورده بود.

یادش نمیومد چه جوری به ویلا برگشته بود. شب بود و دریای سرد براش لالایی میخوند تا وقتی که خوابش برد. همین. هیچی یادش نیست. رسیدنش از ساحل به ویلا یه معما بود. حتی لباسای تنش عوض شده.

پتو رو کنار زد. گلوش درد میکنه و سینش خس خس میکنه. سرما رو بیشتر از حالت عادی حس میشه ولی دونه های عرق از پیشونیش سر میخوره.

می‌خواد بره خونه. بلند شد و سرش یه ذره گیج رفت. وسیله هاش رو بی صدا برداشت و بالا سر فرهاد نشست.

-داداش فرهاد.. یه لحظه بیدار شو.

فرهاد خمیازه کشید و چشم هاش رو باز کرد و هوم آرومی گفت و بعدش به حرف اومد.

-چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

-دارم میرم.

-ها؟ الان؟ اصلا صبح شده؟

-آره ساعت داره شش میشه.

-کجا میری.؟ تنهایی بلایی سرت میاد.

-باید برم خونمون. اگه دیر برم مامانم ناراحت میشه.

-آخه الان؟ تنها

-میرم سوار تاکسی های رشت میشم. راه رو میشناسم. تاحالا هزار بار اومدم و رفتم.

-صبر کن باهات بیام..

-می‌خوام تنها باشم.

-ولی... دیروز چی شدی؟ کجا رفتی؟

-لب آب نشسته بودم. نفهمیدم کی شب شد. باید برم.

-صبحونه نخوردی...

-یه ساعت دیگه میرسم خونه.. با خانوادم میخورم..

فرهاد ملافه رو کنار زد و دستی به صورتش کشید. از سر جاش بلند شد و دنبال سوییچ گشت.
آبان سوال پرسید.
-چی کار میکنی؟

-میرسونمت.

-بخواب. فقط میخواستم خبر بدم نمیخواستم مزاحمت بشم. خودم میرم.

-بریم.. نه.. وایسا یه دستشویی برم.. جایی نرو تا بیام..

آبان سر تکون داد و همونجا منتظر موند. صورتش رو سمت رهام برد. اخم غلیظی روی صورتش بود و خط خط صورتی رنگی روی گونه‌ش افتاده بود.

بدجوری غرق خوابه. آبان شکسته شدن قلبش رو حس میکرد. تکه های شکسته شدش توی سینه‌ش جمع شده و سنگینی میکنه. بازی... فقط یه بازی. قلب آبان یه اسباب بازی بوده براش...

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now