5

1.6K 320 93
                                    

آبان پاکه و متوجه اتفاقای اطرافش نیست.

توی عمق چشمای عسلیش تنهایی معلومه. مثل خودش اونم تنهاس.

وارد ساختمون شرکت شد و از پله ها بالا رفت. به بخش سفارشات رسید و در رو باز کرد.

وارد اتاقش شد و پشت میز نشست و به دیوار پر از برگه و نوشته نگاهی انداخت. انگشت هاش رو بین ابرو هاش گذاشت و کمی فشار داد.

هنوز یه سری از سفارشات رو ارسال نکردن و سفارش های جدید رو به تولیدی نداد. یه سری جنس توی گمرک مونده و هیچکس جوابگو نیست.  لپ تاپش رو روشن کرد تا به ایمیل های نمایندگی ها جواب بده. برای چند ثانیه به صفحه مانیتور خیره شد و ذهنش سمت چشم های آبان کشیده شد. چشم های کاراملی جذابش وقتی بهش نگاه میکرد....

دیوانه کنندس.

سرش رو تکون داد و سعی کرد بهش فکر نکنه اما بدن لاغر و ریزه میزش خیلی بغلی به نظر میاد.

چند بار نفس عمیق کشید. تا حالا نسبت به کسی چنین حسی نکرده بود. چه مرگش شده؟  تمرکزش رو از دست داده بود و فقط یه نگاه این بلا رو سرش آورده.

چند ضربه به در اتاقش خورد و بعد مسئول فروشش بدون اینکه جوابی بشنوه وارد اتاق شد.

-صبح بخیر. از من زودتر اومدی.

-سلام. کارام مونده بود. غیر از تو بازم کسی میاد؟

-نه.. امروز فقط خودمم و خودت. صبحونه چی بخوریم؟

-زهرا من صبحونه خوردم. به دیوار نگاه بنداز هر کدوم مربوط به کار خودت بود درستش کن حوصله ندارم.

-رهام؟! حالت خوبه؟

-آره. یه ذره خوابم میاد.

-می‌خوای دوتا قهوه غلیظ درست کنم باهم بخوریم؟

-باشه.. دستت درد نکنه.

-راستی خوش تیپ شدی.. مثل همیشه.

رهام لبخند زد و بهش خیره شد. اونم مثل همیشه شیک پوش بود. دختر خوشگلیه خیلی هم اجتماعی و خوش صحبته. هر از گاهی زیادی باهاش گرم میگیره ولی رهام هیچ وقت بهش پیشنهاد نداد تا باهم باشن.

نیروی کاری خوبیه و نمی‌خواد بعداً به هر دلیلی باهاش سر سنگین بشه.

یه ربع گذشت و زهرا همراه دوتا فنجون قهوه به اتاقش برگشت. روی صندلی نشست و فنجون رو سمتش گرفت.

-بخور برات فال بگیرم.

-فال؟ بیخیال فقط قهوه رو میخوام.

-رهام اذیت نکن دیگه. بخور نیت کن بعدش برگردون فنجون رو یه انگشت بزن وسطش بده فالت بگیرُم.

-سر صبحی حتما می‌خوای بگی یه سفر داری یه اتفاق خوب برات میوفته و از این حرفا.

-اگه قهوه رو باور کنی بهت حقیقت رو میگه.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now