29

1.4K 231 80
                                    


رهام سرش رو برگردوند و دید فقط همسفرهای خودشون توی ساحل میچرخن.
این وقت صبح هیچکس پا به دریا نمیذاره.

رهام دستش رو دراز کرد تا دست آبان رو بگیره اما آبان دستش رو عقب کشید و نگران و آشفته به دوستای پوریان خیره شد. به هیچکس اعتماد نداره.

چرخید و از دریا فاصله گرفت. اولین باریه که کسی مجبورش نمیکنه از دریا فاصله بگیره و خودش آروم آروم ازش دور میشه. صدای موتور یه قایق رو شنید و خشکش زدو دستش رو روی گوش هاش گذاشت و به اطرافش نگاه کرد. هیچ قایقی روشن نیست. فقط توهمه. دست هاش لرزید. بغض گلوش رو گرفت. حس کرد از همه دنیا بدش میاد. رهام بازوش رو گرفت.

-آبان..

آبان گیج بود. احساساتش رو نمیفهمید. صدای خنده و حرف زدن بقیه اجازه نمیداد موسیقی موج‌ها رو درست بشنوه و آروم بشه.

رهام کنارش بود و حضور بقیه نمیذاشت بغلش کنه. منبع تمام آرامشش کنارش بود و بقیه اجازه حس کردن بهش نمیدادن.

کلافه تر شد. شاید زیادی حساس شده شاید هم دلش برای محمد تنگ شده بود و عذاب وجدان داره که درگیر آغوش رهام شده. شروع کرد به دویدن و از همه دور شد. وارد خونه شد و یه گوشه پشت درخت انجیر بی برگی نشست و دستش رو روی سرش گذاشت. 

فقط باید با خودش کنار بیاد.
نفس عمیق کشید و پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد. تصویر چشم های دریایی محمد رو توی ذهنش یادآوری کرد. هم ازش متنفره هم دوستش داره. احساسش به رهام فرق داره. واقعی تره اما محمد یه خاطره خوش قدیمیه که دوباره داره جون میگیره. دست کسی رو شونش نشست. فرهاد صداش کرد.

-آبان چیزی شده؟ نمی‌خوای بگی؟

آبان سرش رو به چپ و راست تکون داد و حرفی نزد و فرهاد ادامه داد.

-نمی‌خوای بگی؟ اشکال نداره. یه مرد باید بعضی چیزا رو توی قلبش نگه داره.  فضولی نمیکنم فقط.. اون کی بود اونجا دیدی؟

-یه عوضی.. یه قلدر توی مدرسه.

-یه قلدر این کارو با روحت میکنه؟

-این یکی آره.

-فقط بهش فکر نکن. نذار روزت رو خراب کنه..

-نمیشه.

-بیا صبحونه بخور. با بچه ها حرف بزن. خودت رو مشغول کن و بعد یادت میره.

آبان یاد رامین افتاد. اونم بهش میگه وقتی مشغول باشه همه چیز یادش میره. بلند شد و صورتش رو پاک کرد. سعی کرد لبخند بزنه اما لبخندش پر از درد بود. حتی نسبت به رهام احساس گناه میکرد.

هیچ لذتی از بودن توی جمع نمیبرد. چیز زیادی نتونست بخوره و اصلا توی بحث ها موفق نبود. جمله کوتاهی میگفت و بقیه ادامه میدادن و لحظه بعد انگار آبان اصلا وجود نداشته. همه با هم حرف میزدن و آبان کاملا فراموش میشد.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now