4

1.7K 351 95
                                    

خبر نداره فردا کلاس داره یا نه. کاش رامین بیدار بود و باهاش حرف میزد. از آشپزخونه بیرون رفت و دوباره روی همون مبل دراز کشید..

چشم هاش رو بست و ساحل رو تصور کرد. موج هایی که آروم به سمتش میان. صدای مرغ دریایی همراه باد. تنهایی و آزادی خودش..

کاش تهران دریا داشت.

دوباره چشم هاش گرم شد . به سمت خواب کشیده شد. ذهنش هرجایی میرفت.

خودش رو وسط یه جنگل بزرگ در حال راه رفتن دید. وسط جنگل صدای قایق موتوری میومد. خم شد و به خودش خیره شد.. تز دنده هاش خون میاد. صدای جیغ مامانش رو شنید اما نمی‌بینتش.

داد زد و مادرش رو صدا کرد اما اونجا نبود. سرش رو برگردوند و دید پدرش پشت سرش وایساده و با تنفر بهش نگاه میکنه.. نه این واقعی نیست. خوابه..

خودش میدونه که خوابه اما نمیتونه بیدار بشه.  شروع کرد به دویدن و با سرعت از همه چیز دور شدن.. پشت جنگل یه ساحل قشنگه.

انگار ساحل گیسوم کاملا تمیز و بدون هیچ زباله ای رو به روشه. همه چی خوب شد. صدای رامین رو شنید که اسمش رو فریاد میزنه.

توی آب راه میره و صداش میکنه. میخواست حرف بزنه و بگه همینجا وایساده می‌خواد بگه توی آب نرفته و حالش خوبه اما این یه خوابه.. بالاخره بیدار میشه.

صدای زنگ هشدار رهام بلند شد. باید بره سرکار.

خواب آلود دستش رو دراز کرد و زنگ رو خاموش کرد و  بعد به صورتش کشید و به طرف دیگه تخت نگاه کرد. پس اون پسره کجاست؟

بدون اینکه تیشرتش رو بپوشه از اتاق بیرون رفت و سرش رو خاروند. دید در اتاق علی و فرهاد بازه و نگاهی انداخت. فرهاد برگشته... خیالش راحت شد.

از راه رو رد شد و دید آبان روی مبل خوابش برده. اون براش جذابه یعنی بخاطر فرهاد بیخیالش بشه. نه نمیتونه کم بیاره.

برگشت به اتاقش تا به دستشویی بره که پوریان تکون خورد و خمیازه کشید. بهش یه لحظه نگاه کرد  و بعد با تردید به ساعت خیره شد. ساعت نزدیکه هشت بود. پوریان از جاش پرید و با سرعت از جلوی رهام رد شد و وارد دستشویی شد.

-آشغال بیا بیرون. باز رفت اون تو..

-دارم میام بابا.. هشت کلاس دارم.

-نه و نیم نمیرسی چه برسه هشت.

-گوه نخور بزار راحت برینم.

-سگ تو روحت پوریان.. الاغ. خب زودتر پاشو.

رهام برگشت و به آشپزخونه رفت. صورتش رو توی ظرف شویی شست و در یخچالو باز کرد. یه تیکه نون بربری خشک شده پیدا کرد و با یه ذره پنیر خوردش و به سالن پذیرایی برگشت.

روی پیشونی آبان دونه های عرق نشسته و نفس هاش کوتاه و سریع شده.. در همون حالی که سعی میکرد اون تیکه نون رو به زور قورت بده دستش رو روی پیشونی آبان گذاشت و بعد گونش رو نوازش کرد.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now