7

1.6K 297 96
                                    

تنهایی توی خونه نشسته بود و منتظر بود چایی که گذاشته دم بکشه.

صفحه های کتابی که خشک شده بود و ورق میزد و صدای قرچ قرچ شبیه به برگ های پاییزیش رو میشنید.

حس غریبی داره. شبیه به ماهی ای که توی تنگ زندانی شده. خیلی دور تر از دریا.

آبان خیلی دوست نداره به گذشته فکر کنه اما تنهایی هر بلایی که بخواد سر ذهن میاره.

وقتی بهش فکر میکرد اشک توی چشمش جمع شد. یادش میاد وقتی رامین جلوی چشم همه زد زیر گوشش. یادش میاد وقتی مادرش پسش زد و گفت نمی‌خواد بغلش کنه. تنفر باباش... جوری که رعنا بهش گفت باعث تاسفه.  تمام کتک هایی که خورد به ذهنش میاد.

درسته دیگه چنین رفتاری باهاش ندارن اما اگه توی دریا غرق نمیشد هیچ وقت چیزی درست نمیشد.

صدای ترسناک قایق موتوری دوباره توی گوشش پیچید و ترسید. دستش رو روی گوشش فشار داد و خودش رو جمع کرد. تموم شده. نباید به اون صدا فکر کنه.. صدای موج ها باید توی ذهنش بیاد نه هیچ چیز دیگه.

دست راستش رو سمت چپ قفسه سینش گذاشت و فشار داد. نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش منظم بشه.

صدای چرخیدن کلید تو قفل به گوشش رسید و بعد در خونه باز شد. رهام کتش رو توی دستش گرفته بود و بی توجه به آبان رد شد و کتش رو آویزون کرد.

-سلام. تو اینجایی؟

-خسته نباشی.

-مرسی...

رهام سعی میکرد بهش اهمیتی نده. انگاری میترسه آبان بفهمه تمام روز بهش فکر میکرده.اما  آبان دلش می‌خواست بیشتر در مورد رهام بدونه.

اون سرد اما مهربونه. به نظر بقیه ترسناکه ولی از نظر آبان اون فقط تنهاست. فقط کافیه دیواری که دورش کشیده شده خراب بشه تا همه بشناسنش.

گفت و گوی زیادی باهاش نداشته اما.. جذبش میشه. کِششی که حس میکنه بینهایته.

-شام خوردی؟ من غذا درست کردم.

-خونه خیلی تمیز شده.. کار توئه؟

-آره.

-دستت درد نکنه.. ولی... انجام نده. هر کس باید کار خودش رو بکنه نه اینکه تو بجاشون تمیزکنی و لباسا رو بشوری. بد عادت میشن و بعداً توقع میکنن.

-آخه. نمی‌خواستم الکی اینجا باشم.. پول خوابگاه حتی یه ذره از اجاره نمیشه.

-خونه ی منه.. اجاره نمیدیم.

آبان نمیفهمید رهام چرا اینقدرباهاش بداخلاقه.. دیشب که خوب بود.

-غذا رو گرم کنم؟

-گرسنه نیستم.

لبخند آبان محو شد و زیر لب حرف زد.
-ولی من تنهایی نمی‌تونم چیزی بخورم. حس بدیه.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now