48

1K 173 13
                                    

دریا آبی تر از همیشه بود. سرشار حال خوب. آفتاب وسط آسمون بود و سوز باد رو میگرفت.
رهام دست آبان رو گرفت تا سوار قایق بشه.

توی جلیقه گشاد نارنجی رنگ صورتش با نمک شده و با شوق منتظر راه افتادن قایق بود.
قایق راه افتاد و با شنیدن صدای موتوری تن آبان لرزید. رهام دستش رو روی گوش های آبان گذاشت و اجازه نداد این صدا باعث ترسش بشه.

وسط های دریا قایق رو نگه داشت و موتور رو خاموش کرد.

رهام دستش رو از روی گوش آبان برداشت و به صورت ذوق زدش خیره شد. آبان خم شد و دستش رو توی آب فرو کرد و بعد به دریا نگاه کرد. بی‌کران... وسیع.. پرشکوه. آرامش بخش.

-یه روزی میترسم دریا به ما حسودی کنه.

رهام گفت و آبان ریز خندید.
-چرا؟

-آخه انگار من پریدم وسط رابطه تو و دریا. شاید بخواد ازم انتقام بگیره.

آبان باز خندید و جواب داد.

-نچ.. دریا به کسایی که من دوستشون دارم کار نداره. چیزایی که دوستشون دارم رو نمیگیره.

رهام صداش رو آرومتر کرد و در گوش آبان زمزمه کرد.
-منو بیشتر دوست داری یا دریا؟

آبان این دفعه بدون هیچ فکری حرف زد.
-تو...

-خب پس حق دارم فکر کنم یه روز دریا انتقام ازم میگیره.

-دریا مهربونه. میبخشه..

-اگه دریا حسودی کرد چی؟

-تا وقتی من زندم به تو کاری نداره.

-اینجوری نگو..

-تقدیرم رو میدونم من توی دریا میمیرم.

رهام اخماش توی هم رفت و محکم جواب داد.

-بخاطر تو تقدیر هم عوض میکنم. تو قرار نیست بمیری آبان.. قرار نیست از پیشم بری.

آبان به آبی دریا خیره شد و به صدای آوازش گوش داد.

-رهام... گوش بده.. انگار لالایی میخونه. اگه حق انتخاب داشته باشم میخوام اینجا بمیرم. توی همین دریا همین ساحل دقیقا همینجا.

-بسه آبان

-الانُ که نمیگم. یه روزی.. اصلا صد سال دیگه. یا بیست سال دیگه.. از کجا معلوم شاید سال دیگه. میخوام اینجا بمیرم.

-پس اگه اینجا انتخاب تو باشه منم همینجا میمیرم. چه صد سال دیگه چه بیست سال دیگه چه یه سال دیگه. شایدم همین فردا ولی بخاطر تو هر جور شده اینجا میمیرم.. خوبه؟

-نه.. تو نباید بمیری. تو همیشه باش..

رهام لبخند زد و به دریا نگاه کرد. هوا داشت طوفانی تر میشد و قایق به سمت ساحل راه افتاد.

وقتی از قایق پیاده شدن شروع کردن روی ساحل پیاده راه رفتن.

آبان به صورت رهام چشم‌دوخت و به حرف اومد.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now