47

1K 174 58
                                    

آفتاب بالا اومده بود و رهام با تکون های مادرش از خواب بیدار شد.

-پاشو لنگ ظهر شده. نزدیک آبانت شدی خواب بهت مزه میده هاا پاشو.

رهام نفس عمیقی کشید و خودش رو کش داد و مادرش به حرفاش ادامه داد.

-صبح رفتم خرید یه ذره دلم وا بشه. تلفنی هم با بابات حرف زدن. گفتم آحاد جان سی سال نشد الان میخواد درست بشه.؟ اونم گفت یه مدت جدا زندگی کنیم تا ببینیم وضع چی میشه. تو هم پاشو یه دستی به سر و روت بکش یه ذره این ریش و پشم رو بزن شبیه مادر مرده ها شدی.

-بیدارم.

-یکی دوتا پیراهن گرفتم برات یه کت چرم از اینا که امروزیا میپوشن گرفتم از این تیپ تیشرت گرمکن در بیای. کجاست اون پسر خوش تیپم.

-نمیخوام. همینجوری راحتم.

-پس کت و شلوار بپوش این چیه شبیه کولی ها میگردی.

-کل بازار رو خریدی نه.

-بازار اینجا قشنگه همه جا هم بهم راه داشت.

رهام لبخند زد و بلند شد و به پیشونیش دست کشید و به پنجره خیره شد. لبخند روی لب هاش نشست.

آبان توی حیاط زیر یه درخت نشسته و کتاب میخونه. این قشنگترین صحنه ایه که یه نفر میتونه وقتی از خواب بیدار میشه ببینه.

رهام دستش رو زیر چونش زد و از دور بهش خیره شد. تب و تاب قلبش ساکت شد و همه‌ی دنیا رو فراموش کرد.

رامین آروم رفت و کنار آبان نشست و در مقابل، برادر کوچکتر چرخید و صورتش رو برگردوند.
رامین به حرف اومد.

-یه چیزی بگو. فحش بده غر بزن یه کاری بکن. آبان.

چیزی جز سکوت نصیبش نشد.

-اصلا تو هم منو بزن دلت خنک بشه. آبان؟ یه چیزی بگو.

آبان به سکوتش ادامه داد و رامین نفس عمیق کشید و باز حرف زد.

-اینجا تو مقصر بودی. تو با یه یارویی دوست بودی نه من! چرا هیچی نمیگی. با این سکوتت من مقصر میشم. آبان؟؟ هی میشنوی؟! آبان؟ بزغاله با توام! اصلا من گوه خوردم خوبه؟ آبان؟! هی..

آبان دستش رو کنار کشید تا رامین بهش دست نزنه و به سکوتش ادامه داد.

-اصلا ببرمت دریا؟! آشتی دیگه... آبان.. گفتم دریا ها! آبان جان ‌... آخه بی انصاف یه چیزی بگو..

رامین این دفعه با عصبانیت داد زد.

-خیلی خب تا ابد لال مونی بگیر. لعنتی مثل سگ ترسیدم. من بزنم بهتر از اینه که یکی دیگه بزنه. احمق میکشنت میفهمی؟

آبان با صدای گرفته جواب داد.

-تو بکشی یا یکی دیگه چه فرقی داره.. چه الان بمیرم چه سال دیگه.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now