18

1.6K 267 78
                                    

رامین با بیشترین سرعتی که داشت وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد. دید آبان از درد به خودش میپیچه و قفسه سینش رو فشار میده.

از اتاق بیرون دوید و به پدر و مادرش برخورد که نگران پشت سرش ایستاده بودن. سمت آشپزخونه رفت تا سرنگ و آمپول رقیق کننده خون رو پیدا کنه.

مادرش بالای سرش رفت و کنار تخت زانو زد. دستش رو روی پیشونی آبان گذاشت و دید بدنش یخ کرده. اشک از گوشه چشمش پایین اومد. رامین سرنگ رو توی بازوی آبان فرو کرد و رعنا در حالی که دستش رو پشت کمرش گذاشته بود وارد اتاق شد و قرص آبان رو به دست مادرش داد.

-امشب نخورده.

درد آبان کمتر شد. کم کم متوجه شد دور و برش چی میگذره. مادرش قرصی رو توی دهنش گذاشت و بهش یه ذره آب داد تا بخوره. پدرش سوییشرتش رو براش آورد.

-الهه اینو تنش کن بریم یه نوار قلب ازش بگیرن.

آبان نه آرومی گفت اما مادرش اهمیت نداد. دستش رو گرفت تا سوییشرت رو تنش کنه و آبان دستش رو کنار کشید.

-نه...

رامین بی‌توجه به حرفش دستش رو زیر زانو و پشت کمر آبان گذاشت و بلندش کرد و سمت ماشین رفت.

پدرش در رو باز کرد و رامین تن بی رمق آبان رو روی صندلی گذاشت. مادرش چادر سفید با گل های ریز نقره ای روی سرش گذاشت و کنار آبان نشست و سرش رو بغل کرد. قطره اشکش از گوشه چشمش پایین رفت و روی گونه آبان افتاد.

-قربونت بشه مادر. یه هو چت شد؟ تو رو خدا خوب شو...

-ماما.. خ..خوبم.

رامین پتویی روی تن آبان انداخت و پدرش ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. آبان بین هزاران دردش از پشت شیشه رد شدن نور های توی خیابون رو میدید. شهر ساکت و آروم به خواب رفته بود بدون اینکه کوچکترین اهمیتی به آدم های شب زنده دارش بده.

وارد محوطه بیمارستان  شدن و پدرش از پشت فرمون بلند شد و بدن آبان رو بلند کرد و سمت اورژانس دوید.

آبان پلک هاش رو بست. نمیخواست متوجه هیاهو دور و برش بشه. با برخورد دست دکتر با پلک هاش چشم هاش رو باز کرد و نوری به چشمش خورد.

دکتر چراغ قوه رو سمت چشم دیگش برد و بعد به صدای ضربان قلبش گوش داد. روی برگه ای چیزی نوشت و با مادرش حرف زد.

-یه حمله بوده ولی خدا رو شکر از سر گذشته. برای اطمینان امشب توی اوژانس بستری بشه. اگه هیچ مشکلی نبود فردا شب میتونه برگرده خونه. جای نگرانی نیست. نباید یادش بره دارو هاش رو به سر وقت بخوره. کوچکترین موقعیت استرس زایی میتونه براش خطر ساز بشه.

آبان دیگه چیزی نشنید و پلک هاش رو بست. نفهمید چقدر گذشت اما با نوازش های پدرش چشم هاش رو باز کرد. بهش کمک کرد لباس های بیمارستان رو بپوشه. نگاهی به اتاق اورژانس انداخت.

آبان یک دریاWhere stories live. Discover now