صبح بکهیون بیدار شد و سهون نبود. بهش پیام نداد. نمیدونست دقیقا چطور حس میکنه و بعد خودشو یافت که حوصلهی صبحونه خوردن نداره، حوصلهی هیچکاری رو نداشت. پیام جونمیون رو دید. امروز روزی بود که باید برای تحویل استخوانهای بونگچا میرفتن. این مهم محسوب میشد ولی براش انرژی نداشت. نمیدونست چرا اینقدر خستهست انگار کل شب رو نخوابیده و کتکش زدن. بدنش کوفته بوده. موهاشو بیحوصله شونه کرد و لباساشو پوشید، روتینشو انجام داد انگار زندگی براش جریان داره. احساس میکرد از همه سمت بهش فشار میاد و داره خفه میشه.
بعد به دستاش نگاه کرد. با حوصله ناخنهاشو گرفت چون زیر ناخنهای بلندش کثیف بودن و از بدش میاومد. چسب زخم رو برداشت و دور انگشتان دردمندش پیچید. به سمت کشوی اتاقش رفت. همینجور که با زبونش با پیرسینگ روی لبش بازی میکرد، مداد مشکی رو برداشت. همه چیز سیاه بود. مثل لباساش، مثل دور چشماش، مثل زندگیش.
باید میرفت بیرون انگار زندگی خیلی عادی جریان داره. انگار انسانها به قتل نمیرسن، انگار احساسات نمیمیرن. لعنت به سهون!
-
جونمیون با حرص پرونده رو به زمین کوبوند. بکهیون اگه میخواست صادق باشه، بهش حق میداد. جونمیون دست به کمر ایستاد. با حرص به پرونده نگاه میکرد. کیونگسو آروم سر جاش نشسته بود و زمین خیره بود. این یکی از پرتنشترین جوهایی بود که داخلش قرار گرفته بود. پاکت سیگارش رو برداشت. به سمت پنجره رفت و بعد از باز کردن پنجره، کنارش ایستاد تا اونو دود کنه.
بکهیون همیشه از سیگار متنفر بود. تذکر داد: «حق نداری اینجا سیگار بکشی.»
کیونگسو حرف بکهیون رو نادیده گرفت. جونمیون بهش تشر زد: «فقط خفه شو.»
بکهیون آه کشید. جونمیون یه مسیر رو متناوب طی میکرد. میرفت و برمیگشت. کیونگسو همینجور که به فضای خارج پنجره خیره بود، آروم گفت: «اون میدونست ما قراره دنبال استخوانهای بونگچا بریم و اون یادداشت مسخره رو برامون نوشت.»
جونمیون گفت: «بتخمم! فقط کافیه رسانهها بفهمن که ما با قاتل راه نیومدیم و یکی از مقتولها قرار نیست یه مراسم خوب برای مرگش داشته باشه تا پدرمونو دربیارن.» فاک! اون همه بودجه رسما برای هیچی بود، آیرین بازخواستشون میکرد.
بکهیون سعی کرد متقاعد کننده باشه: «جونمیون اینا دوتا قتله. قتلایی که اینقدر به هم نزدیک بودن که شاید همزمان انجام شده باشن. یه چیز سریالی نیست.»
کیونگسو ناامیدانه گفت: «حتما قرار نیست سه تا بشه که بفهمیم یه چیز سریالی در پیشه که اتفاقا انگیزه هم داره.»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...