Part 18

1.4K 518 371
                                    

چپتر سوم: سهون

سهون چند ساعت بعد با احساس کوفتگی از خوب بیدار شد. به محیط ناآشنای اطرافش نگاه کرد. احساس می‌کرد تک تک ذرات بدنش از هم گسیخته و دوباره به مزخرف‌ترین شکل ممکن به هم جوش پیدا کرده. نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. تلاش داشت همه چیز رو به یاد بیاره. ییشینگ بهش مواد داده بود و باد خنک به صورتش برخورد می‌کرد و بعد احساس خوبی داشت. خدایا واقعا برای نیم ساعت حس خوبی داشت. احساس می‌کرد به بهشت رفته و برگشته.

تکونی خورد و به اطرافش دوباره نگاه کرد. این‌جا احتمالا خونه‌ی ییشینگ بود. نقاشی خودش رو روی دیوار ییشینگ دید. "میراث قاتل"! سهون می‌دونست که ییشینگ این نقاشی‌ش و دوتای دیگه رو خریده. لبخند محوی زد. حس بانمکی داشت که نقاشیشو توی خونه‌ی یکی دیگه ببینه. این تمام حسی بود که دوست داشت از فروختن نقاشیاش به دست بیاره، اینکه اونا رو روی دیوار خونه‌ی بقیه ببینه و یادش بیاد کسی با زندگی خاص خودش، نقاشیشو دوست داره.

به سمت در اتاق رفت و باز کرد. رو به روش راهروی بزرگی و عریضی بود. سهون در اون قدم برداشت و به نقاشی‌هایی که روی دیوارش آویزان بود نگاه می‌کرد. دوباره یکی دیگه از نقاشی‌های خودشو دید. اخم کرد. به یاد نمی‌آورد که این نقاشی رو به ییشینگ فروخته باشه. نفس عمیقی کشید. شاید اشتباه می‌کرد.

از راهرو بیرون آمد و به تالار بزرگی رسید که از اون دو پلکان به سمت پایین می‌رفت و در زیر اون سالن بزرگی وجود داشت. ییشینگ یه عوضی پولدار بود و سهون نمی‌دونست چرا شوکه شده. در هر صورت چیز دیگه‌ای انتظار نمی‌رفت. از پلکان پایین رفت. اون‌جا خالی بود.

دوباره از پلکان بالا رفت و وارد راهروی دیگه‌ای شد. دوباره نقاشی‌‌ دیگری از کارای خودش دید. یه چیزی این‌جا خیلی مشکوک بود. در انتهای راهرو اتاق دیگری وجود داشت. درش رو باز کرد و کتابخونه‌ی بزرگی دید‌‌. قبل از این‌که بتونه متحیر از عظمت اون‌جا بشه، متوجه یکی دیگه از کارای خودش شد. ۴ نقاشی... سهون مطمئن بود که فقط سه تا از کاراشو به ییشینگ فروخته.

-«هی، بیدار شدی؟»

برگشت به ییشینگ نگاه کرد. خواست پاسخش رو بده که متوجه دوتا از کارای خودش روی دیوار شد. با شگفتی به دیوار نگاه کرد. نفس توی سینه‌ش حبس شده بود. به ییشینگ که لبخند محوی روی لباش بود نگاه و بعد به نقاشی‌ها نگاه کرد. باید می‌فهمید. باید از همون اول می‌فهمید. چقدر احمق بود. حالش از همه چیز به هم می‌خورد. به ییشینگ نگاه کرد: «تو کل گالریمو خریدی، نه؟»

ییشینگ خواست چیزی بگه که سهون داد زد: «جرئت نکن دروغ بگی.»

ییشینگ با لحن سردی گفت: «نمی‌خواستم دروغ بگم. می‌خواستم تاییدش کنم. آره سهون، من کلشو خریدم.»

HiganbanaWhere stories live. Discover now