Part 4

1.8K 704 356
                                    

بکهیون با احساس خستگی مفرط رمز در خونه‌شون رو زد. به محض باز شدن در، بوی خوب پای سیب رو حس کرد. لبخندی روی لباش نشست. خونه همچین بویی می‌داد. هومی زیر لب گفت و وارد شد. بلند سلام کرد.

صدای کم موسیقی کلاسیک قطع شد و بعد صدای باز شدن در شنید. سهون از اتاقش بیرون اومد. سهون لبخند درخشانی زد: «اومدی!»

کوتاه بکهیون رو بوسید و پرسید: «روز اول کاریت چطور بود؟»

بکهیون غر زد: «تخمی!»

سهون خندید: «پای سیب درست کردم.»

بکهیون سر تکون داد: «بوی عالیشو حس می‌کنم.»

سهون رو‌پوش نقاشی‌شو در اورد و به آشپزخونه رفت. نیم‌نگاهی به فر انداخت و بعد رو به بکهیون گفت: «چند دقیقه‌ی دیگه آماده می‌شه. برو لباساتو عوض کن.»

بکهیون هومی گفت و به سمت اتاق مشترکشون رفت. لباساشو در آورد توی سبد لباس‌های کثیف انداخت. اون‌ها واقعا کثیف نبودن ولی بکهیون همیشه از لباس‌هایی که داخل صحنه‌ی جرم می‌پوشید تنفر داشت. اگه اون‌ها رو نمی‌پوشید احساس آرامش نمی کرد. لباس خونگی و راحتشو پوشید. به دست‌شویی رفت تا دست و صورتشو چندین بار بشوره. خونه‌شون خیلی بزرگ نبود؛ شاید حتی کوچک هم بود ولی بکهیون می‌دونست سهون عاشقشه. اولین خونه‌ی مشترکشون!

وقتی از اتاقشون بیرون اومد؛ سهون رو دید که پای سیب ها رو داخل ظرفی می‌چینه. سهون وقتی متوجه حضور بکهیون شد بهش لبخند زد و گفت: «حدس بزن چی شده؟»

بکهیون می تونست به سادگی حدس بزنه ولی دوست داشت سهون خودش با ذوق براش تعریف کنه. با کنجکاوی پرسید: «چی؟»

لبخند سهون توی صورتش پخش شد: «امروز کارای قراردادم تموم شد... بالاخره!»

بکهیون پشت میز غذاخوری نشست و تلاش داشت لحن کنجکاوشو نگه داده: «اوه. خب؟»

سهون ادامه داد: «اگه بتونم تا اخر ماه تعداد نقاشی‌هام رو به حد نساب برسونم، احتمالا تا قبل از شروع پاییز می‌تونم نمایشگاه خودمو بزنم! و بذار بهت بگم؛ نقاشی‌های من همین الانشم کامل و آماده هستن.» و با ذوق دستاشو به هم کوبید.

بکهیون لبخند زد: «این واقعا عالیه. بهم افتخار می‌کنم عزیزم.»

لبخند از صورت سهون محو نمی‌شد. ای کاش زمان همین‌جا متوقف می‌شد و پسر قشنگش تا ابد این‌جوری لبخند می‌زد. سهون لب زد: «ممنونم.»

یک تای ابروی بکهیون بالا رفت. سهون جور خاصی بهش خیره شد. تکرارش کرد: «ممنونم. واقعا ازت ممنونم.»

HiganbanaWhere stories live. Discover now