Part 36

1.2K 516 327
                                    

بکهیون به چانیول خیره بود و می‌دونست که اون یه احمق احساساتیه که هیچ وقت نتونسته معنی کلمات رو به درستی درک کنه. "کشتن" رو به دنبال یه معنی احساسی به کار می‌برد انگار اهمیت نداره که انسانی جایی واقعا کشته می‌شه. بکهیون وقتی اعتراف کرد کسی رو کشته انتظار نداشت چانیول متقابلا بگه که اون کار رو انجام نداده ولی حتی خیلی بیشتر شوکه شد وقتی چانیول اعترافشو کامل کرد.

داستانی تکراری از مادرش. از این‌که تماشا کرده که چطور قرص‌ها رو پشت سر هم می‌خوره و جلوشو نگرفته، از لای در بهش خیره بود. فضا‌ی اتاق تاریک و فقط یک باریکه‌ی نور به آرامی روی اون دستای ظریف نقش می‌انداخت، دست‌های پر شده با قرص‌های رنگارنگ، تمام چیزی که اون زن داشت قرار بود اونو بکشه.

چانیول به آمبولانس زنگ نزد. چانیول به کسی خبر نداد. تماشا کرد که مادرش تک تکشونو می‌خوره و به آرومی اشک می‌ریزه. چانیول احمق نبود. معنی همه‌شو می‌دونست. ولی فقط تماشا کرد. یک لحظه لباشو به هم فشرد و آرزو کرد مادرش بمیره. همه چیز از جلوی چشماش گذشت و به این فکر کرد که اگه بمیره همه چیز تموم می‌شه، دیگه‌ اشک و دردشو نمی‌بینه. وقتی مادرش روی تخت دراز کشید چانیول نگاهشو گرفت. نفس عمیقی کشید و حتی اشک نریخت. می‌تونست نجاتش بده ولی گذاشت بمیره. تا پوست و استخوانش فکر می‌کرد مرگ اون زن تقصیر خودشه.

بکهیون به نجواش گوش داد. تماشا کرد اشک می‌ریزه و کلمات رو تکرار نکرد. فقط صحنه‌ها رو یادآوری کرد. با دستای خودش و مستقیما کسی رو کشته بود. اون‌قدر ضربه زده بود که بمیره. خونش رو ریخته و و باز هم ضربه زده بود تا جایی که مزه‌ی فلز رو تا حلقش حس کرد انگار داره با خون خفه می‌شه. دست‌های خونی و لکه‌هایی که پاک نمی‌شدن تا روی صورتش. باعث می‌شد لبخندی ناامیدانه‌ بابت سر رفتن حس قدرت روی صورتش شکل بگیره، متلاشی شده بود.

اولین ماموریتش همین بود. این‌که با دستای خالی یکی رو بکشه.

بکهیون گاها در درونش حس می‌کرد که ازش یه هیولا ساخته شده که غیرقابل کنترله و حالا می‌دید که چانیول هنوز یک عمق احساسی و بی‌منطق داره که معصومانه به اوضاع نگاه می‌کنه. اون چشمای قشنگ بهش خیره می‌شدن انگار منتظر اعترافشه، اعترافی که یک لایه‌ی درخشنده‌ و صورتی روی کثافتی که واقعیت باشه بپوشونه و قابل تحملش کنه. کشتن، کشتنه...

بکهیون خشک و بی‌احساس فقط لب زد: «توی یکی از ماموریت‌هام. مجبور شدم.»

چانیول اونو در آغوش کشید انگار اشکالی نداره. بکهیون یه لحظه عمیقا احساس کرد که هیچ اشکالی نداره. آغوش چانیول گرم و امن بود بکهیون احساس کرد در لحظه غرق شده. گریست چون می‌دونست گناهان به دنبالش میان و همون‌طور که در تاجر ونیزی خونده بود، مجازات کردن معادل یک پوند گوشته. احساس می‌کرد صدای قهقهه‌ی جهانیان رو می‌شنوه تا وقتی که گوشت تنش جدا بشه و با خون جاری شده گناهانش شسته بشه... قوانین نامعقولانه پا بر جا بود، باید هر طور شده مجازات می‌شد و هنوز نمی‌دونست چرا این بحث احساسی رو با چانیول داشته.

HiganbanaHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin