ضربان قلبش شدیدتر بود، بدنش گرم بود و عرق میکرد، تهویهی هوا به خنک شدنش کمکی نمیکرد و ییشینگ هم اجازه نمیداد اتاق رو از یه حدی سردتر کنه. نیم ساعت پیش حموم بود و هنوز موهاش خیس بود. انرژیای درونش بود که نمیدونست چطور آزادش کنه. پوستش زق زق میشد.
به سه طرح اولیهای که زیر ۱۰دقیقه روی بومها زده بود خیره شد. قلمو توی مشتش فشرده شد و شکست، رهاش کرد تا روی زمین افتاد. به سمت ییشینگ رفت، روی تخت نیمه خوابیده بود. اون احمق پای تبلتش بود و چیزی رو میخوند. ییشینگ عادت داشت نسخهی الکتریکی کتابها رو تهیه کنه و بخونه، چندین بار سخنرانیهایی دربارهی محیط زیست داشت که سهون بهش گوش نداده بود. بکهیون دوست داشت کاغذ کهنهی کتابها وقتی به زردی میزنه رو زیر دستای قشنگش حس کنه. بکهیون همیشه کتابها رو فیزیکی تهیه میکرد.
ییشینگ سرشو بالا آورد و با لبخند بهش نگاه کرد. سهون از نگاهش میدونست که اونو برای خودش داره. احساس قدرت میکرد، خطهای سفید کار خودشونو کرده بودن.
دستشو روی گونهی ییشینگ گذاشت و بالا کشید تا عینکشو برداره. خندید: «چرا عینک میزنی؟»
بکهیون هم عینک میزد.
ییشینگ معمولی گفت: «نوشتههای نزدیک رو راحت نمیتونم بخونم. شاید دارم پیر میشم.»
دستش لای موهای ییشینگ فرو رفت. بهشون چنگ زد و باعث شد سر ییشینگ کمی بالا بیاد. بوسیدش. دستای ییشینگ روی پهلوهاش نشست. دوستش داشت.
ییشینگ روی لباش گفت: «با اعتماد به نفس به نظر میرسی.»
سهون خندید: «شاید چون تا لب مرز اوردوز مصرف کردم.»
ییشینگ با مهربونی گفت: «این سری آخر بود. اثرش که بره دیگه بهت نمیدم.»
سهون بیتوجه به حرفای ییشینگ، دوباره بوسیدش. ییشینگ جاشونو عوض کرد. دوست داشت همه جای بدن سهون رو ببوسه. حولهی دور کمر سهون رو باز کرد تا اونو کامل ببینه. شونههای پهن و کمر باریکش، نیپلای خوشکلش، پاهای کشیدهش و کیر بزرگ و قشنگش، اون شکم بامزه... بوسیدش و مزه کردش. گفت: «ده دقیقهی آینده رو اینجوری جلو میریم.»
سهون براش پاهاشو باز نکرد: «نه. نمیخوام سکس داشته باشیم.»
ییشینگ گیج بود: «رو پاهام نشستی...»
سهون نشست و به چشمای ییشینگ خیره شد: «فقط نشستم.»
ییشینگ پرسید: «پس ازم چی میخوای سهون؟»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...