Part 28

1.2K 550 260
                                    

شرط ووت ۱۵۰تا 💖
-

بکهیون تمام هفته سهون رو زیر نظر داشت. بابت هیچ‌کاری از خونه بیرون نرفت و تمام خریدهاشون رو آنلاین انجام داد. از فردای اون بحثشون، سهون رسما عقلشو از دست داده بود. وسط خونه راه می‌رفت و به همه فحش می‌داد. دوتا از بوم‌هاشو شکونده بود و یکیش بومی بود که گل‌های قاصدک روش بودن. بکهیون فکرشو نمی‌کرد که سهون بخواد قاصدک‌ها رو بکشه و باورش نمی‌شد که سهون جلوی چشمش بخواد اونو بشکونه. سهون همیشه سورپرایزش می‌کرد.

سهون از اون مدل آدمایی بود که اگه آزادیشون ازشون گرفته بشه، عادی رفتار نمی‌کنن و حالا هیچ‌چیزش شبیه یه فرد نرمال نبود. سهون سطل رنگ قرمز رو برداشت و روی رخت خواب مشترکشون خالیش کرد.

بکهیون تلاش داشت آروم باشه و باهاش راه بیاد، این‌که با همه‌ی این اتفاقات، اون سهون دوست‌داشتنیش بود ولی حالا غیرقابل تحمل به نظر می‌رسید و هیچ ایده‌ای نداشت که چرا همین حالا یه گلوله تو سر اون و خودش خالی نمی‌کنه که راحت بشن.

ساعت ۱۲ظهر بود و با بی‌حوصلگی در حال درست کردن نودل بود. سهون در طول هفته نه آشپزی کرده و نه حاضر بود چیز درست حسابی‌ای بخوره. شبیه یه بچه‌ی ۴ساله شده بود و بکهیون به هیچ‌وجه حوصله‌ی بحث باهاشو نداشت. به قابلمه‌ی نودل نگاه کرد. رسما می‌تونست روش بالا بیاره. یه هفته‌ی تمام فقط همینو خورده بود. شاید باید زنگ می‌زد تا غذای چینی بیارن.

قابلمه رو از روی گاز برداشت و بنا به عادت کمی صداشو بلند کرد تا سهون رو صدا بزنه: «سهون نهار نمی‌خوری؟»

صدای دادشو شنید: «نه توی این خونه‌ی کوفتی!»

آه کشید و با تن صدای بلندش گفت: «گاییدمت!»

صدای سهون رو شنید: «من اول گاییدمت!»

بکهیون سعی کرد اهمیت نده و از نودلش ادامه بده ولی رفتار سهون روی اعصابش خط می‌انداخت. فکر می‌کرد شاید این یه هفته بتونه کمی رابطه‌شونو درست کنه ولی توی زندگیش سهون رو هیچ‌وقت این‌قدر بی‌منطق ندیده بود.

کمی دیگه از نودلش خورد. تلاش داشت ذهنشو منحرف کنه، حرف سهون خاطراتی رو به یادش می‌آورد که موجب خنده‌اش بودند. اولین سکس تخمیشون... همه‌ی سکسای احمقانه و هولکی‌شون. می‌دونست اولین سهون بوده، اون حتی قبل از بکهیون مطمئن نبود که از پسرا خوشش میاد. اولین بارشون افتضاح بود. سهون می‌ترسید و... بکهیون فهمید که هیچ‌وقت توی آروم کردن سهون خوب نبوده.

خاطرات بهش حمله کرده بودند. جایی که جوان‌تر، احمق‌تر ولی خوش‌حال‌تر بودند. شاید خاطرات باقی مونده، تنها چیزای مثبت درباره‌ی سهون بودن.

HiganbanaWhere stories live. Discover now