Part 32

1.4K 565 521
                                    

شرط ووت ۲۲۰
-

احساسات چانیول به مرحله‌ی غیرقابل کنترلی رسیده بود. وقتی صبح از خواب بیدار شد، جلوی آینه رفت تا دست و صورتشو بشوره و تو آینه به خودش خیره شد و ریز ریز خندید. کل مسیر رو به بکهیون فکر کرد و دوباره در آینه‌ی ماشینش به گردنش خیره شد. جای گازش نمونده بود، بکهیون آروم انجامش داد ولی چانیول حالا به آرومی لمسش می‌کرد و به طرز احمقانه‌ای دوست داشت جاش بمونه. تصورش می‌کرد که جاش مونده و چقدر قشنگه. بکهیون انجامش داده بود، بوسیدش. فاک!

همه چیز به طرز مسخره‌ای دراماتیک بود. بعد از این‌که اون روز زیر بارون بکهیون نذاشت اونو ببوسه و به طرز معصومانه و دبیرستانی‌ای یه بوسه روی گونه‌های برجسته و قشنگش کاشت، فکر می‌کرد رابطه‌شون توی وضعیت معذب‌کننده‌ای قرار بگیره، ولی بکهیون کل اون اتفاق رو بتخمش گرفت انگار اصلا رخ نداده و بعد سهون گم شد...

چانیول عمیقا قلبش شکست و دروغ بود اگه می‌گفت نمی‌خواد رابطه‌شون معذب کننده باشه. دوست داشت بکهیون جور دیگه‌ای رفتار کنه، یه جوری که انگار احساس خاصی به قضیه داره حتی اگه اون احساس اذیت شدنش بود، ولی بکهیون جوری رفتار کرد انگار هیچی نشده و بعد از گم شدن سهون خیلی احمقانه به نظر می‌رسید اگه چانیول انتظار داشت که بکهیون ذره‌ای به اون بوسه‌ی تخمی اهمیت بده.

ذهنش درگیر سهون، ناراحتی بکهیون و اون آسیب وحشتناکش بود، بعد بکهیون براش لاک زد و قشنگ‌ترین لبخند دنیا رو بهش هدیه داد. زندگی درخشید و چیزهایی در درونش بیدار شد که خیلی وقت بود حسشون نکرده. بعد از سال‌ها احساس کرد روحش مثل کودکیش آزاده، دقیقا مثل همون وقتایی که دامن چین‌چینی صورتیشو می‌پوشید که با مادرش برقصه، یا وقت‌هایی که بادبادک هوا می‌کردن، قبل از این‌که ببینه پدرش مادرشو کتک می‌زنه، قبل از این‌که حال مادرش بد بشه... اون زن... شاید همیشه حالش بد بود.

حس عجیبی داشت و اونو روی پوست و در قلبش حس می‌کرد. احساس برهنگی می‌کرد انگار همه می‌بینن که چطور این انرژی عجیب رو از خودش بروز می‌ده، انگار پرده‌ی ذهنش برای همه برداشته شده و از لبخند احمقانه‌ش می‌تونن بفهمنن به چی فکر می‌کنه.

همه چیز جور عجیبی بنفش بود، مثل رنگ لاک روی ناخن‌های از ته چیده‌ شده‌اش؛ نمی‌تونست بهشون خیره نشه. انگار هنوزم خیسیشو روی انگشتاش حس می‌کرد و نگران بود به جایی برخورد نکنه که کنده نشه. اون فقط یه لاک ساده بود. اون برای بکهیون ساده بود.

بعد بکهیون اونو بوسید و چانیول به خودش لرزید انگار اون یه بازی مسخره نبود، قلب چانیول منفجر شد انگار اون لطف احساسی دروغین نیست و فکر چانیول منحرف شد انگار یک داستان عجیب جریان نداره و انگار همه چیز عادیه.

HiganbanaWhere stories live. Discover now