Part 34

1.2K 481 251
                                    

چانیول به بکهیون خیره بود. بکهیون آروم با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود و متفکر به نظر می‌رسید. آروم صداش زد: «هی؟»

بکهیون بهش خیره شد و نگاه سردش باعث شد وجود چانیول یخ بزنه. یه جوری پشیمون شد که صداش زده. مکث کرد. بکهیون لبخند زد: «بله چانیول؟»

چانیول مطمئن نبود. یه جورایی از بعضی‌ حالات بکهیون می‌ترسید. گاها خیلی سرد و ترسناک به نظر می‌رسید و باعث می‌شد چانیول نتونه باهاش ارتباط بگیره. چانیول به من من افتاد: «بهت پیام دادم.»

بکهیون ساده گفت: «خب؟»

چانیول بهش خیره موند. درباره‌ی کلمات مطمئن نبود. ناخودآگاه با انگشت شستش شروع به خراشیدن کناری ناخنش کرد تا استرسش رو خالی کنه. بکهیون منتظر بهش خیره بود. چانیول بالاخره گفت: «جوابمو ندادی.»

بکهیون کمی چشماشو ریز کرد. خب که چی؟ همیشه قرار نیست جوابی داشته باشه. تلاش داشت دلیل رفتار چانیول رو بفهمه. انتظار داشت نگرانش بشه؟ اگه می‌خواست صادق باشه، بیشتر از نگرانی، احساس می‌کرد شوکه شده. یه هیگانبانا دم در خونه‌ی چانیول توی لیست انتظاراتش نبود. پلک زد: «خوبی؟»

چانیول سرشو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. بکهیون گفت: «بهم گفتن اونجا پر پلیس شده. منتظر موندم تا این‌جا ببینمت.»

چانیول ساکت بود. انگار هنوز داشت فکر می‌کرد که آیا می‌تونه خوش‌بینانه از همه‌ی این‌ها برداشت کنه که بکهیون نگرانش شده؟ بکهیون آیا واقعا اهمیت می‌داد؟

چانیول بحث رو عوض کرد: «فکر نمی‌کنم کار قاتل بوده باشه.»

بکهیون سرشو تکون داد: «آره. منم این‌جوری فکر می‌کنم. در هر صورت پرونده رو به یه تیم دیگه دادن و می‌شه حدس زد یه هیگانبانا دم در خونه‌مون سبز نمی‌شه که کار قاتل باشه.»

چانیول دوباره سرشو تکون داد. بکهیون تماشا کرد که معذبه و داره این‌ پا اون ‌پا می‌کنه. اون پسر چی می‌خواست بگه که این‌قدر بابتش نیاز به مقدمه‌چینی داشت و خودخوری می‌کرد؟ دوست نداشت اعترافش کنه ولی یه جورایی در کنار احمقانه بودن، بامزه هم بود و باعث می‌شد بخواد لبخند بزنه.

چانیول عرق جمع شده کف دستش رو با شلوارش پاک کرد و گفت: «امروز عصر بیکاری؟»

لبخند بکهیون محو شد. انتظارشو داشت ولی باز هم تعجب کرد. لحنش دوباره سرد و خشک شد: «نه راستش...»

چانیول آه کشید و جمله‌ی بکهیون نصفه موند. بکهیون کمی دیگر به چانیول خیره موند. اون پسر به شرایط اهمیتی نمی‌داد؟ به نظر نمی‌رسید بخواد درک عمومی نسبت به شرایط نشون بده. بعد از قضیه خواهرش، اسلحه‌شو روی شقیه‌ش گذاشته بود، کتکش زده بود، حالا یه هیگانبانا دم در خونه‌شون بود، پس چرا اهمیتی نمی‌داد؟ چشماش می‌درخشید انگار توی گه زندگی نمی‌کنه. پسر کوچولوی احساساتی!

HiganbanaWhere stories live. Discover now