شرط ووت ۲۰۰تا💖
-چانیول واقعا مهربون بود، بکهیون اینو توی یک هفتهای که باید توی بیمارستان سپری میکرد فهمید. چانیول مهربون بود و هیچکس اندازهی اون اهمیت نمیداد. حتی نمیفهمید چرا اوضاع اینجوریه. بعد از اون دعوای ناجورشون، احساس میکرد دیگه صحبت نکنن یا هیچچیزی بینشون نباشه ولی چانیول کل هفته رو پیشش موند و مطمئن شد که بکهیون بهترین درمان رو داره و بهترین غذاها رو میخوره. در انتها بکهیون خودشو پیدا کرد، جایی که میتونه بهش لبخند بزنه انگار چیزی رخ نداده. نمیتونست باهاش بداخلاق باشه.
بکهیون میتونست به سادگی از نگاه اون بخونه که چطور نسبت به همهی اوضاع کنجکاوه ولی هیچی نمیپرسه. حتی جوری که سوالاتش دربارهی سهون و تحقیقات رو جواب میده. اونو در جریان کامل پرونده گذاشت باوجودی که میدید که کیونگسو مدام داره زنگ میزنه و دعواش میکنه که اینا برای یه فرد بیمار خوب نیست. با همهی اینها، چانیول چیز زیادی دربارهی پرونده نمیدونست. جونمیون هنوز باور داشت یکی تو پاسگاهه که یه جورایی به قاتل وصله وگرنه اون چطور دربارهی قضیهی دخالت پلیس در تحویل استخوانها میدونست؟ در ادامه قضیهی خواهر چانیول یعنی جهمین هم یه گوشه چشمک میزد.
چانیول همهی تلاششو میکرد که جلوی بکهیون بهترین رفتار رو داشته باشه و سرحالش بیاره ولی کاملا قابل درک بود که چطور ناراحته و قلبش شکسته. انگار یه چیزی وجودشو اذیت میکنه. بکهیون باز هم اهمیت میداد. به طرز احمقانهای اهمیت میداد باوجودی که میدونست با یه نگرش منطقی، چانیول نسبت به این قضایا اصلا بیگناه نیست.
روز آخر بود. بکهیون لباس بیمارستانش رو عوض کرده بود و باوجود دردی که باهاش همراه بود، قرار بود مرخص بشه. به راحتی قابل فهم بود که بیشتر از اینا نیاز داره بستری باشه ولی بعضیها به حضورش نیاز داشتن پس باید بیرون میرفت. پیرسینگش رو دوباره انداخته بود و توی وسایلش یه مداد نو دید. اونو چانیول براش خریده بود. سرمهای رنگ بود. مارک معروف و خفنی نبود و بکهیون میتونست حدس بزنه چانیول خیلی یهویی تصمیم به خریدش گرفته و اولین چیزی که دستش اومده رو خریده. پلاستیک دورشو پاره و درشو باز کرد. کمی از اون رو به پشت دستش کشید. رنگشو دوست داشت. تصمیم گرفت ازش استفاده کنه، در هر صورت چانیول اینو براش خریده بود و جدا از اون، نمیخواست شبیه بدبختای خسته از بیمارستان بیرون بیاد مخصوصا اینکه مطمئن بود، جنی اون بیرون منتظرشه.
خط چشمشو پررنگتر کرد تا بالاخره احساس آرامش به وجودش برگشت. مداد رو توی کیف پارچهای بیمارستان که محتوی بقیهی وسایلش بود گذاشت. متوجه لاک بنفشی شد. ناخودآگاه لبخند زد. عوضی بادقت! لاک رو توی جیبش گذاشت و بعد از برداشتن کیف، از اتاقش بیرون رفت. توی راهروی بیمارستان چانیول رو دید که یه پاکت دستشه. چانیول وقتی متوجهش شد، سریع به سمتش دوید و کیف رو ازش گرفت: «هی هی. بذار کمکت کنم.»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...