چپتر دوم: ییشینگ
شمارهی چهار مال اون بود. توی تیمشون هر کس یه شماره داشت و هیچکس اسم دیگری رو نمیدونست. کسی جز رییسش اسمشو نخواسته بود، این عجیب به نظر میرسید ولی عجیبتر اونجا بود که حتی اسم رییسش رو هم نمیدونست. حتی نمیدونست رییسش چه شمارهای داره، فقط میدونست که روشون داره نظارت میکنه. نفس عمیقی کشید. استرس گرفته بود. بهش گفته شده بود اگه همدیگه رو نشناسن به نفع همهست ولی یه جورایی یه حس بد رو بهش میداد که انگار وسط جاییه که نمیدونه کجاست.
عینکشو روی صورتش جا به جا کرد و به وانمود ادامه داد، داخل فرم درخواست وامی که زیر دستش بود رسما نقاشی میکشید و چرت و پرت مینوشت. فقط میخواست زمان بگذره، منتظر بود ساعت به ۱۲:۰۴ برسه که کارشو شروع کنه. نیم نگاهش روی ساعت بود. به اطرافش نگاه کرد. همه لباسهای رسمی پوشیده بودن و نرمال رفتار میکردن. حتی نمیدونست کدومشون همتیمیش هستن یا حتی چندتا همتیمی داره. فقط میدونست قسمتی از یه دومینوی بزرگه که باید کارشو درست انجام بده وگرنه همهشون گیر میافتن. میتونست صدای تپیدن قلبش رو بشنوه. زمان آهستهتر از هر وقت دیگهای طی میشد.
۱۲:۰۲... برقها خاموش شد. صدای همهمه کم کم بالا میگرفت. مردم گیج بودن. به نظر میرسید مسئولین بانک نمیتونن به برق اضطراری وصل بشن. فضا تاریک بود و فقط نور کمی از پنجرهها داخل میومد. تاریکی همیشه به همراهش ترس میآورد. میتونست حدس بزنه که به خاطر قطع کردن دوربینهای امنیتیه.
۱۲:۰۳... صدای داد یک نفر رو شنید: «همه سر جاشون باشن. هیچکی تکون نخوره. این یه سرقت مسلحانهست!»
میتونست ببینه که چهار نفر نقابدار، هر کدوم دو مسسل رو در دستشون گرفتن و مردم رو تهدید میکنن. داد میزدن. حتی نمیخواست به این فکر کنه که چطور تونستن با همهی اون تجهیزات وارد بشن. در هر صورت کسی که تونسته بود برق رو قطع کنه مسئول همهی اینها بود. خودش هم با اسلحه اومده بود. عینکش رو در آورد و نقابشو پوشید. زمانش رسیده بود.
۱۲:۰۴... به سمت در ورودی رفت و اونو بست. با اسلحهای که داشت مردم رو از خودش دور کرد. میتونست ببینه همه ترسیدهاند. یک نفر بلافاصله پیشش اومد. شمارهش ده بود. مرد گفت: «کمی زود عمل کردی شمارهی چهار.»
لحن شمارهی ده شبیه یه هشدار بود ولی چیزی نگفت و تمرکزش رو به مردم ترسیده داد. شماره ده داد زد: «همه روی زمین بشینید. موبایلاتون رو جلوتون بندازید و دستاتونو بالا بگیرید. هر کی انجامش نده با من طرفه.»
مردم آروم روی زمین نشستن و دستهاشون رو بالا بردن. چند نفر گریه میکردن. شماره ده به داد زدن ادامه داد: «خفه شید. صدای هر کی رو بشنوم پدرشو در میارم!»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...