سهون هدفون رو از روی گوشش عقب زد. احساس کرد صدای بکهیون رو میشنوه. قبل از اینکه بتونه پالت و قلموشو کنار بذاره، در اتاقش به شدت باز شد. بکهیون رو ترسیده دم در اتاقش دید. هدفونش رو کامل در اورد و پرسید: «هیون؟»
بکهیون سریع به سمتش رفت و اونو در آغوش کشید. سهون هنوز شوکه بود. دوباره پرسید: «هیون؟ چی شده؟»
احساس کرد بکهیون میلرزه. ازش فاصله گرفت و سریع گفت: «هی هی.» صورتشو بین دستاش گرفت: «هیون؟ عزیزم؟ چی شده؟»
یک لحظه در میان ترس و نگرانی، انگار همه چیز بینشون عادی بود و این باعث میشد سهون بغض کنه، به خودش تشر کرد که خودش تغییر کرده، اوضاع تغییر کرده، بکهیون... بکهیون نازنینش تغییر کرده.
سهون حتی اون ترس و نگرانی رو حس نمیکرد ولی میتونست موج قویشو از طرف بکهیون حس کنه. هنوز نمیدونست چی شده ولی میتونست ببینه که چشمای بدون آرایش بکهیون دو دو میزنه. سرشو کج کرد. آروم گفت: «هیون؟» لحنش دلداری دهنده بود باوجودی که حتی نمیدونست چی داره رخ میده.
بکهیون دوباره اونو در آغوش کشید. بدنشو محکم به خودش میفشرد. سهون هنوز نمیدونست چی شده.
بکهیون با لحنی که به زور تلاش داشت آروم باشه، گفت: «من امروز خونه میمونم.» به سهون خیره شد و بعد ازش فاصله گرفت: «باید دربارهی یه موضوعی با هم صحبت کنیم.»
سهون تماشا کرد که بکهیون به همکارش زنگ میزنه و با حوصله یه سری چیزا رو توضیح میده و یه تیم محافظت رو درخواست میکنه. این چه کوفتی بود؟ اخم روی چهرهش نشسته بود. بالاخره بکهیون قطع کرد و به سمت در رفت. از دم در یه شاخه گل برداشت و اونو با حرص توی سطل آشغال انداخت. سهون باکنجکاوی به گل نگاه کرد. یه گل هیگانبانا؟
پرسید: «اون چی بود؟»
بکهیون نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت. دستشو گرفت: «همراهم بیا.»
سهون رو روی کاناپه نشوند و رو به روش ایستاد. پیشونیشو مالید و با حرص نفسشو بیرون داد. وحشتناک کلافه بود و سهون هنوز نمیدونست چه چیزی بکهیون رو به این حال انداخته. فقط میتونست منتظرش بمونه. بکهیون بالاخره لب گشود: «ما دوتا پروندهی قتل داشتیم که حل نشده و مرتبط هستند. یه قاتل وجود داره، اون قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون این گل رو میذاره...»
سهون سریع متوجه شد، نه! بکهیون نمیتونست اینجوری باشه. وسط حرف بکهیون پرید: «و تو فکر میکنی اون گل یه پیام تهدید بوده؟»
چهرهی بکهیون عصبی بود: «آره، اینجوری فکر میکنم.»
سهون ساکت موند. چیزی نگفت. ذهنش درگیر شد. اون فقط یه گل بود. بکهیون نفس عمیقی کشید و گفت: «باید یه مدت مراقبتتر باشیم. جونمیون گفت قضیه جوری نیست که بتونه یه محافظت کامل رو درخواست کنه چون این فقط یه شاخه گله و اون دوتا قتل کاملا تایید شده به صورت سریالی نیستن و مدارک کمه... ولی... ولی احتمالا دو نفر رو بفرسته.»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...