Part 23

1.2K 536 224
                                    

نور از بین پرده‌ی نازک توری شکل بر روی پوست برهنه‌ی سهون می‌تابید و سایه‌ی طرح‌های خود رو به جای می‌گذاشت، انسان‌ها می‌تونستند بدرخشند ولی گاهی زیبایی در سایه‌هاست.

ییشینگ دستشو روی پوست ران سهون کشید و خط رو ادامه داد تا به زیر بغلش رسید. بعد آروم روی بازوشو بوسید. بوسه‌هاشو روی شانه و گردن سهون ادامه داد تا به صورت زیباش رسید. لبای سهون نیمه باز بود و عمیقا به خواب فرو رفته بود. لبخند زد و بوسیدش. سهون خیلی محو اخم کرد و بعد به آرومی چشماشو باز کرد. با دیدن ییشینگ رو به روش، اخمش محو شد. آروم لب زد: «ساعت چنده؟»

ییشنگ گفت: «دوست داری ساعت چند باشه؟»

سهون با گیجی به ییشینگ نگاه کرد. ییشینگ گفت: «ساعت مجبوره همون ساعتی باشه که تو می‌خوای.»

سهون آروم گفت: «فقط قبل از ظهر باشه.»

ییشینگ به ساعت اشاره کرد: «ساعت ۱۱ئه.»

سهون سرشو چرخوند و به ساعت نگاه کرد. نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. برگشت و به ییشینگ نگاه کرد: «تا الان خواب بودی؟»

ییشینگ سرشو به نشونه‌ی مثبت تکون داد. سهون پرسید: «مگه کار نداری؟»

ییشینگ پاسخ داد: «تو مهم‌ترین کاری هستی که می‌خوام بکنمش.»

سهون بابت ایهام جمله‌ی ییشینگ خندید. صورتشو با دستش پوشوند زیر لب فحش داد: «عوضی!»

ییشینگ تایید کرد: «هستم.» و بعد دست سهون رو از روی صورتش کنار زد: «بذار ببینمت.»

تارهای موی سهون رو از روی صورتش کنار زد و نوازشش کرد، نگاهش خیره بود: «امروز می‌مونی؟»

سهون لب زد: «تو کارای خودتو داری.»

ییشینگ لبای سهون رو موقع صحبت کردنش لمس کرد. محکم گفت: «من هیچ کاری ندارم. نگران اون نباش. حالا جواب منو بده. امروز می‌مونی؟»

سهون مکث کرد و بالاخره جواب داد: «باید برم خونه.»

ییشینگ چند لحظه به سهون خیره موند و بعد باشه‌ی آرومی گفت. از روی سهون کنار رفت تا بغلش دراز بکشه. سهون به سقف خیره موند. چی کار می‌تونست بکنه؟ باید تمومش می‌کرد؟ اصلا می‌تونست؟ ترجیح داد به بکهیون فعلا فکر نکنه. اگه کنار اون به ییشینگ فکر می‌کرد، ترجیح می‌داد کنار ییشینگ بهش فکر نکنه. نیم‌نگاهی به چهره‌ی متفکر ییشینگ انداخت. اون احمق جوری رفتار می‌کرد انگار به حضور بکهیون اهمیت نمی‌ده ولی می‌تونست آثار اذیت شدنش با وجود بکهیون رو کم کم در رفتار‌ش ببینه. آدم‌ها هیچ‌وقت واقعا نمی‌تونستن آزادی رو به طرف مقابلشون بدن، همیشه توی خودخواهیشون برای داشتن، گیر می‌کردن.

HiganbanaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang