Part 40

1.2K 451 475
                                    

شرط ووت برای چپتر بعدی ۲۰۰تا
-

دست‌های قرمز رنگ...

هر چی آب می‌ریخت انگار پاک نمی‌شد. از لای در باز دستشویی به ساعت نگاه کرد. ساعت ۳ صبح بود. سریع‌تر دستاشو به هم مالید. تمیز شده بود.

از دستشویی بیرون اومد و به جنازه‌ی تیکه تیکه شده روی زمین نگاه کرد. وقت نداشت که چیزای دیگه رو درست کنه.

به ناخن‌های کثیفش نگاه کرد. نوکشون آسیب دیده بود.

گوشه‌ای نشست و لاک قرمز رو برداشت. تازه خریده بود. احساس می‌کرد دوستش داره. به یاد عزیز دوست داشتنیش درشو باز کرد. بوی لاک پیچید.

آروم روی ناخن‌هایش کشید.

ناخن‌های قرمز رنگی که درد رو می‌پوشوند...

-

چانیول ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شد. تخت خالی بود. کمی شوکه شد. با نگرانی سریع سر جاش نشست. با صدای خفه‌ و خواب‌آلودی بکهیون رو صدا زد ولی نشونه‌ای نگرفت. دستی به صورتش کشید، زیرپیرهنیشو پوشید و از تخت بیرون اومد تا دنبال بکهیون بگرده. صداش زد: «بکهیون؟»

سکوت تمام چیزی بود که وجود داشت. نه نه، این خیلی ترسناک بود که بکهیون جوابشو نمی‌داد، که بکهیون رو پیدا نمی‌کرد.

از اتاق بیرون رفت. چراغ راهرو روشن بود. چهره‌ش بابت نور کمی جمع شد. به رو به روش نگاه کرد، سالن و در سمت دیگر آشپزخانه خالی بود. چند بار پلک زد تا واضح‌تر ببینه. نقاشی داهیلیای سیاه بهش پوزخند می‌زد. جلوی پاش خون رو دید. چشماش گرد شد. رد خون کف زمین کشیده شد. معنیشو نمی‌فهمید، نمی‌خواست بفهمه. دنبالش کرد.

وارد دستشویی شد. بکهیون رو دید که کف دستشویی افتاده و بدنش غرق خونه. بیهوش بود. سریع به سمتش رفت و از زمین بلندش کرد. پهلوش بود. فشار داد که خون نیاد. به گریه افتاده بود. سرشو سریع تکون داد و نفس عمیقی کشید، الان وقتش نبود. باورش نمی‌شد. درحالی که دستش روی زخم بود، حوله رو از جاش بیرون کشید که روی زخمش فشار بده. مچ دست بکهیون رو گرفت تا نبضشو بگیره. زنده بود، خدایا زنده بود. جسم بیهوش بکهیون رو بلند کرد و به سمت بیرون دوید.

بکهیون رو روی صندلی عقب خوابوند و سریع ماشینش رو روشن کرد که به بیمارستان برن.

داشت خلاف می‌رفت. سرعت غیر مجاز... دستش می‌لرزید. با پشت دستش اشک‌هاشو پاک کرد. رد خون روی صورتش همراه با عرق سرد می‌درخشید. هوا تاریک بود و خیابون‌ها خالی. چشمانش بابت گریه تار می‌دید. نفس عمیقی می‌کشید و اخم کرده بود که گریه نکنه ولی نمی‌تونست جلوشو بگیره.

HiganbanaWhere stories live. Discover now