جونمیون سعی کرد خانمی که به شدت گریه میکرد رو آروم کنه. همون خانم هفتهی گذشته که گزارش گم شدن دخترشو داده بود. قضیه اینقدر بیرحمانه بود که هیچکس نمیتونست چیزی بگه.
چانیول و کیونگسو ساکت بودن و جونمیون تمام تلاششو میکرد که با نهایت ادب اون خانم رو آروم کنه. زن هنوز آروم نگرفته بود.
بکهیون نگاهشو از تلوزیون گرفت. اخبار خبر یه سرقت بزرگ رو میداد. گویا جسد رییس دزدها توی فاضلاب پیدا شده بود. نفس عمیقی کشید. هفتهی دیگه بازیهای بیسبال بود و احتمالا مردم این فضاحت رو یادشون میرفت. همیشه همین بود، اگه مردم یادشون میرفت که جرمی رخ داده، دست ادارهی پلیس باز میشد که اون پرونده رو ناتمام بذاره. ولی اگه مردم پیگیری میکردن باید حلش میکرد چون همه درگیر میشدن. میتونست حدس بزنه که جسد داخل فاصلاب رییس دزدها نباشه و زمان رخ دادنش هم شانسی نبوده. دقیقا یک هفته قبل مسابقات؟ قطعا زمانش شانسی نبوده.
به سمت جونمیون که وحشتناک کلافه به نظر میرسید رفت. اون دزدی مربوط به بخششون نبود. کارای مهمتری داشت. جونمیون با دیدنش توضیح داد: «همون زنیه که گزارش بچهشو برامون رد کرده بود. الان این دفتر رو دم در خونهش پیدا کرده. لطفا آرومش کن.»
بکهیون سر تکون داد. رو به روی زن نشست. دفتر رو برداشت و شروع به ورق زدن کرد. روی ورقات آن عکسهایی از دختر برهنهای بود که بدترین شکل شکنجه شده. اخم کرد. صدای جونمیون رو در پس زمینه میشنید که با چانیول دعوا راه انداخته. کاشکی فقط از چانیول میکشید بیرون. دفترچه رو بست.
به زن نگاه کرد: «لطفا آروم باشید.» احساس کرد مسخرهترین حرف دنیا رو زده.
زن دوباره زجه زد: «چطور میتونم آروم باشم وقتی دخترم سلاخی شده؟»
بکهیون حق میداد ولی کوتاه نمیاومد. لبهاش رو به هم فشرد و سپس گفت: «اگه صدا بدی نمیتونیم کارامونو انجام بدیم و من مجبور میشم به انتظامات بگم بیاد جمعت کنه.»
زن که انتظار اینو نداشت که باهاش اینجوری برخورد بشه، در لحظه ساکت شد. بکهیون نفس عمیقی کشید. خودشم دوست نداشت اینجوری رفتار کنه ولی گاهی آدمها زیادی رو مخش میرفتن. به مشخصات دختر اون زن نگاه کرد. پاهاش رو روی هم انداخت. کیم سویون! ۲۲ساله و داخل بار نئون لایت کار میکرد. بکهیون اون بار رو میشناخت، خیلی معروف بود و میدونست فقط افراد ثروتمند میتونن اونجا برن. حتی براش سخت نبود که کار دختر رو اونجا حدس بزنه. رو به زن کرد و گفت: «دخترتون، امم... گفتید هر شب خونه میومد؟»
زن سرشو تکون داد: «خودشو همیشه تا قبل صبح میرسوند.»
بکهیون آهی کشید. زن باهاش راه نمیاومد. بالای ابروشو خارید: «تا قبل صبح؟ یعنی ممکن بود دیر بیاد؟»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...