بکهیون وارد خونه شد. سهون رو دید که روی کاناپه خونهشون، توی تاریکی نشسته و با حرص ناخنشو میجوه. سهون همیشه مشکل اضطراب داشت.
سهون خیلی سریع متوجه بکهیون شد و جویدن ناخناشو تموم کرد. بکهیون بهش لبخند زد: «بیبی قشنگم نگران شده بود؟»
سهون آه کشید: «خفه شو.»
از جاش بلند شد و چراغها رو روشن کرد. بکهیون به سمتش رفت و اونو از پشت بغل کرد. میدونست سهون بغض کرده. سهون همیشه احساساتی بود. پسر قشنگ و هنرمندش. آروم پشت شانهشو بوسید: «ببخشید که دیر کردم.»
سهون به خشکی گفت: «اشکال نداره، برات شام گرم میکنم. لباساتو عوض کن.»
بکهیون بدون توجه به حرفای سهون اونو برگردوند و صورتشو قاب گرفت: «چرت و پرت تحویلم نده. بذار ببوسمت و بعد احساس خوبی داشته باشیم. بعدش تو چیزای قشنگی که امروز کشیدی رو نشونم میدی.»
سهون کمی خم شد و بکهیون رو آروم بوسید. بکهیون لبخند زد: «آفرین پسر خوب.» و از سهون فاصله گرفت: «حالا میرم لباسامو عوض کنم.»
سهون سرشو تکون داد و منتظر موند. بکهیون کمی بعد از اتاقش بیرون اومد و با ذوق گفت: «امروز چی کشیدی؟» و دستاشو به هم کوبید.
سهون بالاخره لبخند زد. به سمت اتاق کارش رفت و نقاشی جدیدشو نشون بکهیون داد. بکهیون بهش نگاه کرد. گل هیگانبانایی که ساقهاش شکسته بود و خم شده بود. پشت اون دختری بود که سرش قطع شده و از جسمش آویزونه. شبیه همون هیگانبانا. بکهیون لب زد: «این خیلی زیباست.»
چشمای سهون برق زد. بکهیون گفت: «توی هیچکدوم از نقاشیات هیگانبانا اینقدر پررنگ نبود. همیشه وجود داشتن ولی نه به این شکل.»
سهون گفت: «فکر کنم میخوام شجاعتر باشم، هفتهی دیگه نمایشگاهه.»
بکهیون سر تکون داد: «بهت افتخار میکنم. وقتی فکر میکنم بالاخره تونستی انجامش بدی انگار یکی از رویاهای منم به حقیقت پیوسته. نمیتونم حس خوبی که دارم رو توصیف کنم.»
سهون به بکهیون خیره شد. احساس بکهیون رو درک میکرد، وقتی بکهیون موفقیتی کسب میکرد هم خودش اینجوری میشد.
بکهیون گفت: «نمیتونم معنیشو حدس بزنم. برام توضیحش میدی.»
سهون شمرده توضیح داد: «هیگانبانا میتونه به معنی مرگ باشه، میتونه به معنی زندگی مجدد هم باشه. سر دختر قطع شده ولی چشماش با حالت زندهای بازن. شاید کاملا نمرده یا قسمتی ازش هنوز زندهست، اینجا یه استعاره از هنر و احساساته. اینکه یه هنرمند به واسطهی هنرش همیشه زندهست چون هنوز احساساتش جریان داره. پس ما باید اینجا دنبال چیزی باشیم که از دختره به جا مونده. هنر اون!»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...